نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

ماه رمضون

امسال پنجمین سالی هست که ماه رمضون رو دانشگاهم...همیشه ماه جالبی بوده واسه ام ، یه ماه با خاطرات شفاف و خیلی لطیف و به یاد موندنی ، و با لحظاتی توام با سختی اما شیرین!

اولین تصاویری که از ماه رمضون یادمه ، مربوط میشه به سحرهای حدود ۱۵ سال قبل ، یعنی زمانی که سالهای اول دبستان بودم و سحر ، گه گاه بیدارم می کردن تا همراه بابا و مامان و گاهی اوقات بی بی و خاله هم که خونه مون بودن ، سحری بخورم...بیشتر شب هایی بیدار میشدم که غذای سحر ، باب میلم بود...خسته و زار بیدار میشدم و وقتی چشمم به سفره می افتاد ، انگار برق سه فاز از کله ام بپره ، هوشیار میشدم و شروع میکردم به بلعیدن ظرف غذا! بعد غذا هم میخوابیدم و روز هم میرفتم مدرسه ، اون زمان ماه رمضون توی مهر و آبان بود و روزا مدرسه میرفتیم...ظهر هم که ناهار رو میزدم تو رگ ، و عملا تعداد وعده های غذاییم توی ماه رمضون ، از وعده های سایر ایام سال بیشتر میشد!! 

شب هم میرفتیم دوره ی قرآن ، با بابا میرفتیم. از زمانی که کلاس دوم دبستان بودم رو یادمه که قرآن دوره میرفتم ، قبل تر رو یادم نیست ولی فک کنم بابا گه گاه منو میبرد قرآن دوره...یادمه توی همون سال دوم دبستان که بیشتر زمان قرآن دوره رو ، با بچه ها بیرون و توی کوچه بودیم و مشغول بازی...و بعد هم که خوندن قرآن بزرگترا تموم میشد میرفتیم داخل و میوه و شیرینی میخوردیم!‌ شب آخر اون سال ، رفتیم داخل و دیدیم هنوز تموم نشده خوندن قرآن ، رسیده بودن به آخر جزء سی ام. سوره ناس بود. من و میثم که وارد شدیم ، گفتن بیاین شما دو نفر این سوره ی آخر رو بخونین...من یه بار سوره ناس رو خوندم و میثم هم یه بار خوند و قرآن رو تمومش کردیم...! همه صلوات فرستادن! بعد دیگه از سال بعد ، موقع قرآن خوندن مینشستیم کنار باباهامون و نفری دو سه آیه میخوندیم...از همون سال سوم دبستان که قرآن خوندن رو شروع کردم ، روون میخوندم و معمولا اشتباهی نداشتم...اون سال یادمه که هرشب که از قرآن دوره برمی گشتیم ، تعداد آیه هایی که خونده بودم رو مینوشتم و آخر ماه ، جمع شون که زدم ، دیدم هفتاد و سه تا آیه خوندم...سال بعد هم همون کار رو کردم و معلوم شد دویست و سی و هفت آیه خوندم توی دوره قرآن ...سال بعد هم خواستم جمع بزنم که دیدم آمارش از دست در میره و دیگه زیاد شده آیه های خونده شده و بی خیالش شدم!‌ اون زمان ، آقای حقیقت  و آقای حمیدی و دایی و گاهی اوقات بابا و چند نفر دیگه ، مسوولای دوره قرآن بودن و مثلا بعضی تصمیما رو می گرفتن...اشتباهای موقع خوندن رو هم می گرفتن...سال ۸۲ بود که یه سری قرآن یک شکل واسه همه آوردن و من هم از همون قرآن های خوشگل جلد سبز نصیبم شد...هنوز هم توی خونه هستن این قرآنا و حس خیلی قشنگ و خوبی دارن...

بزرگ تر که شدم ، کلاسای حفظ و ترتیل مسجد رو هم میرفتم ، آقای اسدی معلم قرآن مسجد بود ، اوایل دبیرستان ، دوره قرآن مسجد رو هم میرفتم ، بعضی شبا حتی اول میرفتم مسجد و بعد وسطش پا میشدم میرفتم دوره قرآن خودمون...چه دورانی بود واقعا...

از سال اول یا دوم راهنمایی فک کنم روزه گرفتن رو شروع کردم...سال اول حدود نصف ماه رو گرفتم و سال بعد هم حدود بیست و چهار و پنج روز رو روزه گرفتم...

موقع اذون مغرب که میشد ، از حدود سال های راهنمایی و دبیرستان ، واسه نماز مغرب و عشا ، میرفتم مسجد...قبل افطار بود و جلدی نماز رو میخوندیم و سریع برمیگشتیم خونه واسه افطار!‌ یادمه یه سال تابستون میرفتم کلاس تکواندو ، دوم راهنمایی بودم ، ساعتای ۵ یا ۶ تمرین شروع میشد و حدود نیم ساعت بعد اذون تموم میشد...بعد بعضی شبا من روزه بودم و تمرین هم خیلی سنگین بود ، کلی تشنه میشد آدم ، و وقتی اذون رو می گفتن ، میرفتم وسط هول و ولای تمرین ، یه لیوان آب یخ میخوردم و جگرم حال میومد! عجب دورانی بود!

ظهرا رو میرفتیم مسجد ، با بچه ها بعد نماز ، مینشستیم صحبت میکردیم و گاهی هم پینگ پونگ بازی میکردیم و وقت رو میگذروندیم...از اون دوران زیاد خاطرات شفافی باقی نمونده برام ...سال قبل کنکور ولی همه چی متفاوت شد و روزا رو که میخوابیدم و کلاس میرفتم و شبا هم درس میخوندم...

لذت سحر یه لذت خاصی بود...هوا تاریک و ظلمت غلیظ شب ، همه جا رو میپوشوند...آسمون کویر توی سحر خیلییی قشنگ بود...آدم بعد خوردن سحری ، منتظر وامیستاد واسه ی اذون صبح... و صدای اذون صبح توی سکوت سحر...هنوز یادمه و انگار همین هفته ی قبل بوده همه ی این اتفاقات و خاطرات...

سال قبل کنکور باباحاجی فوت کرد ، سحر هیجده ماه رمضون...قبل تر از اون ، هر سال ماه رمضون ، کلی واسه افطار میرفتیم خونه ی عمو ها و عمه ها...خیلی دور هم جمع میشدیم...شاید در مجموع فقط حدود ده دوازده شب از ماه رمضون رو توی خونه خودمون و تنهایی افطار میکردیم...بقیه اوقات یا ما خونه فک و فامیل دعوت بودیم ، یا بقیه خونه ما مهمون بودن...و چقدر اون دورهمی ها جالب و قشنگ بود... می نشستیم روی بهارخواب ، زیر سقف آسمون و نسیم خنک کویر میوزید و میوه میخوردیم و میخندیدیم و اصن مهم هم نبود که زمان میگذره...بعد فوت باباحاجی ، دیگه خیلی کم دور هم جمع شدیم ، و سال به سال ، دور تر شدیم از هم....حضورش برکتی بود که از سفره مون رفت...


طاعات تون قبول درگاه حق

التماس دعا



امروز!

امروز رفتیم بخش اطفال ، بیمارستان قائم ! مورنینگش خیلی خلوت تر بود ، و چرت هم بود!‌ بقیه جاها بهتر بود مورنینگش و آموزش بهتری داشت!‌البته شاید روزای دیگه بهتر بشه! یه دو دقیقه سرم رو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم که استاد یکی از بچه ها رو که زودتر از من به عالم خواب هجرت کرده بود رو صدا زد و ازش سوال پرسید و همه مون رو آلاخون والاخون کرد!

توی بخش دو سه تا بچه پنج شیش ماهه دیدیم ، یه کم ادا اطوار در آوردیم واسه شون ولی همین جور پوکر فیس نگاه مون می کردن!‌ولی جالب بودن!‌ یکی شون تا از خواب بیدار شد و چشاشو باز کرد ، روشو چرخوند و با قیافه ی من و کناریم مواجه شد !‌و دید دو تا موجود گنده تر از خودش دارن ادا در میارن و فک کنم با خودش گفت اینا دیگه کی ان بابا! خیلی وقت بود بیدار شدن بچه های کوچیک رو ندیده بودم!‌ 

عصر رفتم دانشکده! هوا یه کم گرم بود ، ظهر که خواستم بخوابم که افتضاح گرم بود البته! یه کم دانشکده درس خوندم ، و یه گپی زدیم با علی ، و دوباره خوندم و فایلای جزوه اطفال رو از وبلاگ ورودی های قدیمی پیدا کردم و دانلود شون کردم! فک کنم تا موقع امتحان بیچاره بشم ، بس که حجم مطلب زیاده و بالاخره باید تاوان یازده هفته شل و ول درس خوندن و تفریح کردن رو یه جا بدم ! اونم توی سه هفته و تازه ، توی ماه رمضون! البته احتمال زیاد تا آخرشم همینطوری شل و ول میخونم و امتحانش هم رد میشه و بی خیال تر از همیشه به بخش بعدی کوچ می کنم ، و امیدوارم پاس شه امتحانش البته!

پنجره رو باز کردم و نسیم ملایم اردی بهشتی میاد تو اتاق ، این اردی بهشت امسال خیلی جالب شد ، اون از سرما و بارون نیمه اولش و این از هوای بهاری نیمه دومش! آخ که چقدر این نسیم و و این هوای معتدل ، عطر بهارنارنج رو کم داره! انگار عطرش توی ذهنم ورجه وورجه می کنه از عید پارسال ‌! البته چند تا از بهارنارنجای طبس رو از پارسال لابلای برگای دفتر دارم ، هر وقت هوس می کنم ، سریع سرم رو خم می کنم لای اون صفحه ها و یه نفس عمیق و بعد ، انگار کوکایین اسنیف کرده باشه آدم ، مدهوش میشه آدم!

گل حسن یوسف رو بعد عید یه کم سر و سامون دادم ، سر دو تا شاخه ش رو که سر به فلک گذاشته بود جدا کردم و سه تا قلمه ش کردم و گذاشتم توی آب و ریشه داد ، هفته قبل کاشتمش پای دو تا ساقه اصلی ، شدن پنج تا ساقه ، شاخه های جانبی ش هم رشد کردن و یه گلدون تر و تمیز شده !‌گل قاشقی رو هم کاشتم پای گل یخ ، یه کم مرتب تر شدن! این حسن یوسفه داره خوشگل میشه و رنگ و رو میگیره!


شاید واسه ماه رمضون ، یه پست بنویسم از گذشته ها و خاطراتی که اون زمان توی اون ایام داشتیم، البته اگه حوصله کنم ، خودم که خیلی دوست دارم بنویسمش! 


این چند خط رو از کتاب گرگ بیابان مینویسم اینجا ، از زبون شخصیت اول ش ، هاری هالر:


چند بار این عقیده را اظهار کرده ام که هر ملتی یا هر فردی باید به جای این که با پرداختن به مساله ی گناه در خواب غفلت فرو رود ، کلاهش را پیش خود قاضی کند و ببیند که خودش با ارتکاب اشتباهات ، سهل انگاری ها و عادات ناهنجار تا چه اندازه در شعله ور شدن جنگ و پدید آمدن نکبت و فلاکت فعلی دنیا مقصر بوده است. این تنها راهی است که شاید از درگیر شدن جنگ جدیدی جلوگیری نماید.اما به همین دلیل مرا نمی بخشند ، زیرا طبعا خودشان معصوم و کاملا مبرا از گناه هستند،از رئیس مملکت گرفته تا افسران ارشد و صاحبان صنایع سنگین و سیاستمداران و جراید هیچ یک نمی خواهند که از طرز کار و رفتار خود کوچک ترین ایرادی بگیرند ، هیچ کس اصلا و ابدا گناهی به گردن ندارد ، آدم ممکن بود تصور کند که این دنیای ما بهشت عنبر سرشت است، ولی ده دوازده میلیون کشته را زیر خاک کرده اند. اما هرمینه اگر هم چنین مقالات فحش و ناسزایی مرا به خشم نیاورد و ناراحت نکند ، باعث ایجاد اندوه و غصه در من می شود ، دو سوم از هم وطنان من این قبیل روزنامه ها را می خوانند، هر صبح و عصر این سر و صداها را می شنوند، روز به روز تغییر پیدا می کنند،تحریک می شوند ، ناراضی می شوند ، خشمگین می شوند و مقصد و هدف همه ی این حرف ها در آخر جنگ است؛ جنگ آینده است که حتما از آنچه گذشت نفرت انگیزتر و وحشتناک تر خواهد بود، همه ی این مطالب خیلی روشن و ساده است، هر آدم ساده ای می تواند آن را بفهمد و حتی اگر خودش فقط یک ساعت فکر کند به همین نتیجه میرسد. اما هیچ کس خواهان این نیست، هیچ کس نمی خواهد که خودش و بچه هایش را دست کم از قصابی میلیون ها نفر در آینده بر کنار دارد. یک ساعت تفکر، لحظه ای با خود خلوت کردن و از خود پرسیدن که آدم شخصا چقدر در زشتی و نابسامانی این دنیا سهیم است، چیزی است که احدی به آن علاقه ندارد و تا دنیا دنیاست به همین ترتیب کار ادامه خواهد داشت و مقدمات جنگ آینده روز به روز توسط هزاران تن از مردم با جدیت و پشت کار فراهم می شود.از آن موقع که این مطلب را فهمیده ام دچار رخوت و یأس شده ام، دیگر برای من وطن وجود ندارد، آمال و آرزوهایی ندارم، این حرف ها همه زیب و زیور آقایان و اربابانی است که آتش جنگ دیگری را دامن می زنند. چه فایده ای دارد که آدم انسانی فکر کند ، انسانی سخن بگوید و انسانی بنویسد ، چه فایده دارد که که انسان افکاری عالی در سر داشته باشد، در قبال دو سه انسانی که چنین می کنند روزانه هزاران مجله ، روزنامه ، سخنرانی ، جلسات علنی و سرّی قد علم کرده اند که همه سر مخالفت دارند و به مسؤول و مطلوب خود هم می رسند...


شرح غم هجران

امروز عصر از خونه برگشتم ، علی رغم این که چندین سال میگذره که از خونه دورم ، بازم لحظه های آخری که میخوام بیام بیرون از خونه ، یه کم سختمه و دلم میگیره ، هرچند الان خیلی کمتر شده و راحت تره برام ، ولی بازم آدم غصه ش میگیره از رفتن...توی راه با بچه ها صحبت کردیم و کتاب خوندم و آهنگ گوش دادم و چرت زدم ، ولی ته ته ش که دم غروب رسیدیم ، بازم خورشید غروب پشت کوه اول شهر ، دل ادم رو میگرفت و پرت میکرد توی سیاهچاله ی دلگیری...رسیدم به اتاق و پرتاب شدم توی سلول تنهایی خودم ...

دو روز قبل رفتم خونه ، یه ساعت به غروب رسیدم ، واسه نماز رفتم مسجد ، توی راه ، همه جا پر بود از عطر شکوفه های درختای زیتون توی خیابون ، حتی مسجد هم عطر جدیدی داشت واسه ام ، مشامم عادت نداشت به این همه بوی تازه و اشباع از خوشی...تازه ، گل محمدی داخل حیاط هم گل داشت ، البته آخرای گل هاش بود ، ولی هنوز غنچه ها و گل های صورتی و معطرش روی شاخه های تیغ تیغی ش نشسته بودن...کلی عکس گرفتم ازشون ...گلای بنفش پنج پر هم درومده بودن...نمیدونم اسمشون چیه!

دیروز با دوچرخه رفتم کتابخونه...لابلای کتابا چند دقیقه وول خوردم ، کتاب عامه پسند بوکوفسکی و دارالمجانین جمال زاده رو خواستم  که نداشتن ، یه کتاب از توماس نارسژاک برداشتم ، و بعد رفتم آرایشگاه و ظهر برگشتم خونه...چقدر دوچرخه سواری چسبید ، توی هوای بهاری و آفتاب نیمروز! یاد دکتر ساسان افتادم که با دوچرخه میاد بیمارستان و مطب ، و همه ی بخش اطفال ، از اخلاق و علم ش تعریف می کنن...و با خودم گفتم شاید منم سال های آینده با دوچرخه برم مطب ، با کوله پشتی روی دوشم و هدفون توی گوش و مشغول شنیدن آهنگ های یانی و زاز و بوچلی و شماعی زاده! و باد میپیچه لابلای موهام(البته اگه کچل نشده باشم تا اون موقع)!

عصر رفتیم روستا ، اول رفتیم باغ بابابزرگ ، دایی اونجا بود ، بعد هم رفتیم خونه شون ، بی بی و بابابزرگ  رو دیدیم ، چایی دم کردیم ، درختا به بار نشسته بود ولی هنوز قابل خوردن نبود ، از بادوما عکس گرفتم و از خودمون ، کلی عکس شد ، از خونه ی مامانِ  بی بی هم عکس گرفتم ، که خیلی وقت بود خالی بود ...

شب رفتیم با بابا سر زمین ، یک ساعت بعد غروب ، همه جا تاریک بود و ماه هم نبود ، جبار رو دیدم که نزدیک مغرب بود ، و شباهنگ رو ، دب اکبر چسبیده بود به طاق آسمون ، دور تر از آلودگی نوری شهر بودیم و آسمون دلبری میکرد برای خودش...نور چراغ قوه رو روی بوته های جو انداختم و وقتی راه میرفتم ، سایه ی لرزان و جابجا شونده ی ساقه های جو ، شکل جالبی رو ایجاد می کرد...زمین و درختا رو آبیاری کردیم و برگشتیم ، تجربه ی جالبی بود ، خیلی وقت بود سرآب نرفته بودم ، اون هم نصفه شب! یاد اردوی دو سال قبل مون افتادم که توی اردی بهشت بود ، به کویر سه قلعه ی فردوس ، که بعد غروب رسیدیم به کویر و همینطوری جبار رو دیدم که داشت غروب میکرد ، و یاد یک سال و نیم قبل افتادم ، توی اوایل پاییز ، که با بابا زمین روستا رو آبیاری می کردیم و نور ماه اوایل ماه قمری ، توی آب منعکس شد و به چشمام رسید و ثبت شد ، شاید برای همیشه !

امروز برگشتم ، دلم یه کم گرفته ، البته میدونم به احتمال زیاد ، فردا که برم بخش و بچه های کوچولو موچولو ی بخش اطفال رو ببینم ، دلم باز میشه از هم ، ولی خب ، دله دیگه ، یهویی گرفته و کاریش نمیشه کرد!‌شاید یه کم دفتر خاطراتم رو بنویسم ، شاید کتاب بخونم ، شاید فیلم ببینم ، شاید درس بخونم !‌نمیدونم!‌ راستی ، چقدر شخصیت اول کتاب گرگ بیابان شبیه منه ! مث خودم احمق و تنها و بیچاره! 

راستی ، یه تصویر توی ذهنم از پس پریشب ثبت شده ، بعد ارغوان که رفتیم قدم زدیم و هوا بارونی بود و ابری و خیلی خوش خوشی بود ، موقع برگشت ، یه لحظه دستم رو رسوندم به بوته های پرچین لطیف و تازه رسته ، مرطوب بود با قطره های بارون ، دستم رو کشیدم به سر و گوش برگای بوته ها ، چقدر حس قشنگی داشت ، برای یه لحظه از همه عالم فارغ شدم...


الایام

دیروز رفتیم تئاتر ، با بچه های گل فیزیک! تئاتر خوبی بود و خوش گذشت ، چند تا از بچه ها و رفقای دیگه رو هم دیدیم و احوال پرسی کردیم و گپی زدیم ! بعد ، با «پ» رفتیم تا کلبه ی چوبی ، دو تا چای نبات سفارش دادیم ، و دو تا کیک ، پویا کیک تر سفارش داد که خیلی خوشمزه بود...نشستیم روی یه نیمکتی و صحبت کردیم با هم...بعد هم رفتیم تا کتابخونه دانشکده و یه چرخی زدیم با «ح»‌و «و»‌ ، بین کتابا ، و رفتیم تا گروه فیزیک و بعد هم برگشتم اتاق! 

امروز ، خیلی خسته بودم ، هم دیروز و هم دیشب خیلی کم خوابیده بودم...سر درمانگاه ، سرم قیلی ویلی میرفت ، کل تایم درمانگاه رو وایستاده بودیم ، از شدت کوچیک بودن اتاق و تعداد زیادمون!‌ استادمون البته خیلی خوب بود...یه مرد در اوایل کهنسالی ، (مث عمو بزرگه تقریبا) موها سفید ، هیکل نسبتا خوب ، شیکم یه مقدار جلو ، سیبیل هم داشت ، با ریشی که دو روز از تیغ زدنش میگذشت ، چشما پر جذبه ، و یه صدای پر ابهت اما مهربون!‌ گفت هر روز صبح ، ۵ بیدار میشه و میره یه ساعت شنا میکنه ، توی استخر آستان قدس ، بعد هم صبحونه ، معمولا کله پاچه !‌ بعد هم میره سرکار ، چند جای خوب واسه ی تفریح توی ییلاقات معرفی کرد ، مث دره ارغوان ، از ماجرای سفر جالبش با دوستش در دوره دانشجویی ش گفت برامون ، و گفت از عمرتون درست استفاده کنین و قدر این روزاتون رو بدونین ، بهش غبطه خوردم که این طوری زندگی میکنه و میتونه این طوری زندگی کنه! آخر سر هم آدرس چند تا طباخی خوب ازش گرفتیم ، یکی ش توی فرامرز عباسی بود! توی دفترچه ای که نکات راند و درمانگاه رو مینوشتم آدرس دقیق شون رو نوشتم!! شاید بریم همین روزا یه بار!

هفته قبل ، یه روز که مورنینگ نداشتیم ، همگی زدیم بیرون از بخش ، رفتیم قهوه خونه کنار بیمارستان ، هوا هم سرد بود و پاییزی! چهارده تایی چپیدیم توی قهوه خونه و چای واسه مون آورد و املت خوردیم ، خیلی چسبید ! صاحاب قهوه خونه یه پیرمرد موسفید کم حرف بود ، برخوردش هم خوب بود! فردا پس فردا که روزای آخرمونه این بیمارستان هم شاید بریم یه سر دوباره اونجا...

این هفته میرم خونه ، اگه مشکلی پیش نیاد البته ، از بعد عید نرفتم ، مامان گفت برگ های درخت مو(مِیم خودمون) دراومده و آماده س واسه دلمه! گل محمدی هم آخر گلاشه ، و شاید برسم چند تا از گلاش رو ببینم...اگه بارونی نیاد و هوا خوب باشه شاید یه دوری برم بزنم بیرون ، روستاهای بالا...دلم واسه کتابخونه هم تنگ شده...مشتاقم برم و وسط قفسه های کتابا یه کم وول بخورم دلم به حال بیاد!


آنچه را عاشقانه دوست می‌داری

بیاب

و بگذار تو را بکُشد

بگذار خالی‌ات کند

از هرچه هستی

بگذار بر شانه‌هایت بچسبد

سنگینت کند

به سوی یک پوچی تدریجی

بگذار بکشدت

و باقیمانده‌ات را ببلعد

زیرا هر چیزی 

تو را خواهد کشت

دیر یا زود

اما چه بهتر 

که آن‌چه دوست می‌داری

بکشدت


 چارلز بوکوفسکی



رنج

وقتی او را برای بار اول دیدم ، حتی به ذهنم خطور نمی کرد که روزی تا به این حد مرا مجاب به احترام کند! روزی  ، در جمع ، کنار همدیگر نشسته بودیم ، هم کلام شدیم و بعد از خنده و شوخی ، فرصتی شد تا جدی تر صحبت کنیم ، و برایم از راز رنجی نوشت که گمان نمی کردم حتی در آینده  آن را برایم فاش کند!‌ راز دردآوری بود ، و من آنگاه به دردی عمیق در وجودش پی بردم...به گمانم این رنج ، از او آدمی دیگر ساخته بود ، آدمی که با خودِ قبلی اش تفاوت داشت ، و نیز با تمام افرادی که من در اطرافم می شناختم...به او بینشی داده بود که هر امری را فراتر از ظاهر چندش و مبتذل خود ببیند ، و در من احساسی آمیخته از صمیمیت و احترام  برانگیزد! به او غبطه می خوردم که توانسته بود این چنین رنج بکشد ، زهر تلخش را تا جرعه ی آخر بنوشد و پس از تحمل درد بی پایان ، چشم هایش را به چهره ی موحش و کریه زندگی بدوزد و برای تحقیر درد ، جام دیگری طلب کند !‌به او حسودی ام شد ، که توانسته بود در عمر کوتاه خود ، چنان زجری را تاب آورد که برای دیگران ، به مثابه ی مرگ خواهد بود!‌و من آنگاه دریافتم رنج ، شاید مهمترین آموزگار آدمی باشد ، آموزگار وقار و شخصیت و آرامش و بزرگی روح...!‌  (زوربای یونانی ، گتسبی ، ژان والژان ، ادموند دانتس ، به یادم آمد!)

همین الان ، یک جمله از دکتر شریعتی به یادم آمد ، که چهار سال قبل در دفتر نوشته بودم:

«و راحتی ، که مرداب روح است!»

همین!‌


گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

هفته قبل ، یادتونه که چقدر خوش گذشت!؟ این هفته برعکسش شده! از دیروز ، سرماخوردگی یقه مو گرفته ولم نمی کنه!البته اون قدرا شدید هم نیست ولی انگار ته حلق آدم ، هزار تا پشته ی خار انبار کردن و آدم هی دوست داره خنج بزنه به حلقش ، و بدی ش هم اینه که با این خنج زدنا فقط بدتر میشه اوضاع!

دیروز ، هوا خیلی سرد بود ، یه دوش گرفتم و چرت زدم و بعدش رفتم دانشکده واسه مراسم گردهمایی شاعرای ارغوان !‌همونجا ، یه دو دقیقه با یه لا پیرهن رفتم تا تریا چایی بخرم ، که بعدش احساس کردم گلوم میخاره!‌و خب ، گفتم کارم ساخته اس!‌بعدشم که حراست واسه ورود مهمونا اذیت کرد و راهشون نداد و یه ده دقه ، یه ربع ،  رفتیم بیرون با مسوول فرهنگی صحبت کردیم ، بازم به همون یه لا پیرهن ، دیگه ناک اوت شدم! حالا خوب بود که جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد ، ولی خیلی اذیت کردن ، حالا بگذریم! همین که استاد کلاهی اهری و کاظمی و رفعت حسینی و باقی دوستان جان رو دیدیم و بعضا شعراشون رو شنیدیم ، می ارزید به همه ی این اذیت و درد و بلاها!‌و خیلی دلم صاف و صوف شد از دیدن این همه مردمان «خوب» !  و کاش میشد بیشتر میدیدمشون! و بیشتر میشنفتمشون!آخر جلسه هم همه شاعرا و خودمونیا ، بوم رو امضا کردیم و یه عکس ازش استوری کردم!‌و عکس دسته جمعی گرفتیم ، که شاید آخرین عکس دسته جمعی ارغوان بوده باشه!

بعد جلسه ، با «ح»‌و «و» قدم زدیم زیر نم نم بارون ، چتر داشتیم البته! هوا سرد بود!‌دو تا گل توی جیبم گذاشته بودم که «ن»‌داده بود بهم ، همینطوری توی راه و اتفاقی! و یه بادکنک هم برداشتیم و آوردیم! سر شام ، «ع» هم بهمون ملحق شد ، بازم صحبت کردیم و خندیدیم ، «ع»‌گفت خیلی خوب می خندی! بهش گفتم همین مدل خندیدنم عامل نصف بدبختی هام شده!‌همیشه خب ، دوست داشتم  تبسم  کنم ، ولی همیشه صدای قهقهه هام تا اون سر عالم رفته!‌البته امروز یه کلیپ دیدم ، امیلیا کلارک هم همینطوری مث من می خنده ، البته ما کجا ، امیلیا کجا ، ولی خب ، خواستم بگم که فک نکنین عیب از منه!!D:

بعد شام رفتیم همگی پیش «پ» ، البته من زودتر رفتم! یه مقدار صحبت کردیم بازم با هم...از همه چی! تا ساعتای ۱۱ دور هم بودیم! یه ادالت کلد انداختم بالا ، و سرم گیج رفت و ساعت دوازده تا نزدیکای هشت بیهوش شدم! بعدش پا شدم ، شیرعسل درست کردم و خوردم و رفتم بیمارستان ، واسه کلاس تئوری ، اولی رو که نرسیدم و حضور غیابم نشد ، دومی رو خوابیدم سر کلاس ، تایم کلاس سومی رو هم رفتم رادیوتراپی ، پیش«پ» ، توی دفتر نشستیم و چای و بیسکویت خوردیم و بازم صحبت کردیم...کلاس چهارمی رو هم پیچوندم و رفتم دانشکده ، واسه مراسم تقدیر از فعالای فرهنگی! کلی از بچه ها رو دیدم اونجا...بعد مراسم ، با «ی» رفتیم واسه ناهار مراسم ، روبروی هم نشستیم ، بقیه بچه ها هم کنارمون بودن، و کلی  با هم صحبت کردیم ، و فهمیدم چقدر فکرامون به هم نزدیکه ، و توی این چهار پنج سالی که میشناختمش ، اصلا نفهمیده بودم! بعد ناهار هم اومدم اتاق ، کل عصر رو خوابیدم! همین! آخر هفته داره همین طوری با گریپ و زکام میگذره!‌


مرا بس که بگویم دوستت دارم

مرا بس که بگویم چون آتش ها برایت سوخته ام

تا مرا بگذاری ، بروی تا باران های بعد

کویرها را بگذاری تا مرا صدا کنند

در حیرانی بادهای سوخته ، سرگردانم کنند!


صحراهایی هستند و مثل روزهای من بیهوده اند

بی شوق اند ، بی بارانند ، بی ترانه اند

بی هیچ گیاهند

بی انتظارند و بی بامداد!


روزی طولانی اند که بعد از رفتن گل ها آغاز شد

بعد از گیاه و پرنده و هرچه هست

بی عطر نارنج و لولای در که صدا می کند!


کسی نیست تا بیتابش باشم دیگر

بس که مرا تاب ابروهایت کشته است!


محمدباقر کلاهی اهری


بارون اردی بهشتی

امروز ، هوا خیلی سرد شده بود...البته سه چهار روزی هست که اینجا هوا ابری و سرده ، و من دارم کم کم وارد فاز ذهنی پاییز و زمستون خودم میشم ، ذهنم یه مقدار پر میشه از خیال و غم !‌البته خیلی خفیف و کمه!‌ میشینم یه کم پشت پنجره و چایی و شعر و آهنگ و یه مقدار هم رمان و گاها درس...امروز بعد کلاس ، رفتم ارغوان ، کلی از بچه ها اومده بودن و جلسه ی خوبی بود...فردا هم مراسم شعرخوانی به مناسبت بزرگداشت سعدی داریم که مهمونای خوبی هم دعوت شدن به مراسم...

بعد جلسه ، با پویا قرار گذاشتیم که پیاده برگردیم...و یه دوست مهربان ، کتاب شب های سپید داستایوفسکی رو بهم امانت داد که فیلم شب های روشن ، اقتباسی بوده از اون...و تصمیم گرفتم که بعد از خوندن گرگ بیابان ، برم سراغ اون کتاب...هوا موقع برگشت خیلی سرد بود ، پویا اومد و قدم زدیم زیر باد و بارون...کلی حرف زدیم...موقع شام هم کلی صحبت کردیم...وقتی با پویا صحبت می کنم ، انگار با خودم صحبت می کنم...شفافیت و صداقت و مهربونی قطره های بارون رو داره ، و مثل یه برادر بزرگ تر بهش نگاه میکنم و روز به روز احترام و دوستیم بهش بیشتر میشه...

هوای بارون زده ، ذهن من رو می بره به یه فضای معطر و مرطوب ، پر از عطر گلای یاس هم آغوش با نرده های دیوار کنار باهنر...اونجایی که چهارسال قبل همین موقعا ، ساعتای ۱۰ شب ، موقع برگشتن از دانشکده و موقع عبور از پیاده رو می دیدمشون و عطرشون رو استشمام می کردم و حس لطیف و فوق العاده بکری برام تداعی می کرد...از زمان نوجوونی ، میگفتن بارون ماه نیسان رو جمع کنین و بنوشین!‌ ماه نیسان میشه همین آخرای فروردین و اردی بهشت مثل اینکه...میگفتن نوشیدن بارون ماه نیسان برخلاف  بارون بقیه ایام که جنون میاره ، مفیده فی الواقع!‌ مخصوصا اگه اوراد و اذکار مخصوص خونده بشه بهش!


جهان

 از آغاز تا پایان 

شعری ست محزون؛

کسی در خواهد زد

و خواهد آمد

که چشمان تو را خواهد داشت

و همان حرف تو را خواهد زد

ولی من او را نخواهم شناخت


اگر کسی مرا خواست

بگویید

رفته باران ها را تماشا کند

و اگر اصرار کرد ، بگویید

برای دیدن توفان ها رفته است!

و اگر باز هم سماجت کرد ، بگویید

رفته است تا دیگر باز نگردد...


مرحوم بیژن جلالی


این آهنگ رو از یانی خیلی دوست دارم...مخصوصا موقع قدم زدن زیر آسمون شب ، و مخصوصاتر اگه هوا ابری باشه و نم نم بارون بباره...

A Walk In The Rain


شب های روشن

دیشب ، رفتیم حرم . مسیر خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم حدود یک ساعت تا حرم رو پیاده بریم...توی مسیر هم چندتایی ایستگاه صلواتی دیدیم و دلی از عزا در آوردیم...کلی هم صحبت کردیم و خندیدیم...هوا هم خنک بود و ابری...حرم البته زیاد شلوغ نبود...مجال زیارتی شد و نمازی و دعایی و بعد هم برگشتیم...توی راه برگشت ، با دو تا از بچه های آذری هم کلام شدم ، دست آخر بهشون گفتم من زبان آذری رو خیلی دوست دارم ، و حتی یه مدتی هم شروع کردم به یادگرفتن این زبان ، و مث بقیه ی زبان های عبری و فرانسه و عربی  ، توی اول مسیر موندم و ادامه ندادم...یه جمله ای رو موقع جدا شدن ، بهم یاد دادن ، که معنی ش می شد : به تو نیازمندم ، به همون مفهوم تو را دوست دارم...جالب بود برام...


نیمه شب ، فیلم شب های روشن رو دیدم ، ساخته ی فرزاد مؤتمن...یه عاشقانه ی غم انگیز زیبا ، داستان استاد ادبیاتی که فقط دو یار همراه داشت...اولی مادرش ، و دومی کتاب های کتابخونه ی شخصی ش...و زندگی ش ، بر اساس خیالات میگذشت ، چقدر احساس هم ذات پنداری می کردم باهاش...و به طور اتفاقی ، شخصی(رؤیا)  به زندگی ش وارد شد که تمام زندگی ش رو دستخوش تغییر کرد ، از احساسات و خیالات و روح و روان گرفته ، تا کار و نحوه ی دیدش به زندگی ... و سرانجام هم وقتی که که رؤیا ترکش کرد ، استاد با زندگی ای مواجه  شد که هیچ آشنایی باهاش نداشت... ، زندگی ای که با چند روز قبل کاملا متفاوت بود ... توصیه می کنم حتما ببینینش...فوق العاده بود به نظرم...

توی فیلم ، کلی شعر خوندن واسه هم ، یکی از بهترین سکانس هاش ، لحظه ی خوندن غزلی از سعدی بود ، برای رؤیا:


بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم ، چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو...


سعدی


این هم غزلی ، به مناسبت روز بزرگداشت سعدی علیه الرحمه...و شروع ماه بهشتی  اردی بهشت ...

آخر هفته!

پریروز ، عصر ، دم دمای غروب علیز گفت بریم پارک! خودمم دلم میکشید که یه بیرونی برم و دوری بزنم! تازه رضا هم اومده بود!‌ سریع لباس پوشیدیم و زدیم بیرون! ربع ساعت بعد پارک بودیم!‌سه تایی گشتیم توی پارک و کلی حرف زدیم ، هوا خیلی خوب بود ، بهاری  و مطبوع ...واسه شام هم رفتیم سه تا سیب زمینی چیکن شنیسل با سس زیاد گرفتیم و وسط مسطای پارک تا آخر بلعیدیم...از امامت ، تخمه آفتابگردون و ژاپنی گرفتیم و یه ساعت قدم زدیم و حرف زدیم ، خیلی حرف زدیم ، خیلی وقت بود سه تایی این طوری فرصت نکرده بودیم درست حسابی جمع شیم و حرف بزنیم...خیلی خوب بود...

دیروز ، کلاس تئوری داشتیم کلا ، هیچی ش رو گوش ندادم! هیچی ش رو!‌ دو تا کلاس اول رو که توی فجازی چرخیدم و کتاب «گرگ بیابان» هرمان هسه رو شروع کردم(راستی نگفتم که سه تفنگدار رو تموم کردم ، نه!؟ خب ، تموم شد کتابش و خیلی لذت بردم ازش و پیشنهاد ویژه میکنم که بخونینیش حتما اگه تونستین!)، دو تا کلاس بعدی رو هم که آهنگ و کتاب صوتی گوش دادم و یه چرتی زدم سر کلاس که خیلی مشعوف شدم...میخواستم عصر برم تئاتر ، که مسوولش گفت کلا کنسل شده اجراش! واسه همین عصر با هادی و علیز رفتیم باغ وکیل آباد ، آخرین باری که رفته بودم اونجا ، تقریبا ۱۳-۱۴ ماه قبل بود ، زمانی که تنهایی ، غروبای جمعه مخصوصا ، از خونه تا باغ وکیل آباد رو قدم میزدم ، و پاییز بود و درختا همه بی برگ و هوا سرد و خورشید بی رمق و آسمون رنگ پریده و زمین پر از برگای درختا...و چقدر حس تنهایی غریب و به یاد موندنی ای داشت اون لحظات برام...و چقدر خاطره انگیز بود قدم زدن توی این باغ...و چقدر غروب پاییزی غمفزایی داشت این باغ...

این دفعه ، باغ خیلی سرسبز بود ، و رودخونه ی وسطش هم پر بود از آب ، چایی ریختیم واسه خودمون و کلی صحبت کردیم و بستنی خوردیم و تا آخرای باغ قدم زدیم...دم دمای غروب برگشتیم...

امروز هم که قرار شد بریم ییلاقات ، با پنج تا دیگه از بچه ها ...ساعت ۶.۵ راه افتادیم و ساعت ۷.۵ رسیدیم مایان ، توی مسیر ازغد بود که قبلا دو بار رفته بودیم...یه روستای سرسبز و بکر بود ، با مردمانی خونگرم و مهربون ، که کلی راهنمایی مون کردن و خیلی خوب بودن...رفتیم کمرکش کوه و یه مزرعه پیدا کردیم پر از علف و شقایق...املت و چایی زدیم و یه دوری توی کوه زدیم و ناهار هم جوج و نوشابه!! هوا ابری بود و یه مقدار نم نم بارون هم بارید گاهی اوقات...مایان ، یه رودخونه ی پر آب داشت ، روستای سرسبزی بود ، جایی که ما نشستیم هم ، وسط دره ی کنارش ، چشمه ها میجوشیدن و آب زلال جریان داشت...چند تایی فیلم و عکس گرفتم از جریان آب و گل و گیاها و استوری کردم...اینجا هم شاید بذارم...همه جا بوی عطر گیاهای وحشی پیچیده بود...پر بود از بومادران و عطر عجیبش...و کاکوتی (کاکتو!؟) و کلی گیاه دیگه...با دو تا از بچه های لبنان که همراه مون بودن ، کلی صحبت کردیم درباره  ی کشورشون...از غاده السمان و خواننده هاشون مث راغب علامه و فیروز صحبت کردم باهاشون و  از فرهنگ و اجتماع شون...کلی آهنگ گوش دادیم و با چند تایی خواننده ی خوب آشنا شدم!احلام ، سمیره سعید ، فارس کریم ، اساره اصیل و... و چایی آتیشی نوشیدیم و عصر کنار آب یه مقدار نشستیم و بعدش هم برگشتیم...


بشنویم یه آهنگی!؟

Can't Wait









الیوم!

خب ، کم کم دارم به بارون عادت میکنم و ترک کردنش برام سخت شده!‌ باید بیدار که میشم صدای نم نم برخورد قطره های بارون به پنجره ی اتاق ، اولین صدایی باشه که میشنوم...باید کوهای ابرآلود روبروی اتاق  و زمین سرسبز اطراف ، اولین صحنه ای باشه که میبینم ...نسیم خنک و مرطوب باید اولین هوایی باشه که صبح نفس میکشم...و اگه برام سخته که با این حس و حال خدافظی کنم...

امروز هم بین دو تا بیمارستان رو قدم زدیم...چقدر کوچه های سمت بیمارستان اطفال زیر بارون قشنگن...خوونه ها اکثرا ویلایی  و با نمای ساده و بعضا حیاط هایی پر از درخت و کوچه ها هم بلااستثنا پر از درخت ...برخلاف خونه های این سمت که اکثرا آپارتمانی و پر از نماهای جور واجورِ دلگیرن...و باز چقدر سمت خیابون دانشگاه رو زیر بارون دوست دارم...کاش میتونستم تا آخرین دم و بازدمم ، همینطوری توی این خیابونای بارون زده قدم بزنم و لحظه ی آخر ، تلپ بیفتم روی انبوه گلای رنگارنگ پیاده رو و تمام!

امروز زیر بارون ، کنار دانشکده دوباره قدم زدم ، وسطای درس خوندن!‌ با یه لیوان چایی توی دستم!‌کم کم احساس می کنم که چای کم کم در حال نفوذ به تمام رگ و پی وجودمه!‌ حس قشنگی داشت امروز دانشکده...و خب ، دوست دارم همیشه همینطوری باقی بمونه و تموم نشه!

این چند روز به شدت مشغول خوندن سه تفنگدارم!‌خیلی دوست دارم زود تموم ش کنم...همیشه آخرای رمانای طولانی ، سرعتم زیاد میشه و خیلی زیاد و سریع میخونم! یادمه مثلا آتش بدون دود ، جلد هفتم یا هشتم ش که ۴۰۰ صفحه بود رو توی یه روز خوندم! این بار هم دارم روزی ۵۰ الی ۱۰۰ صفحه ش رو میخونم که سریعتر برسم به آخر داستان ، و الان کلا ۸۰ صفحه ش مونده...


دوباره باران گرفت

باران

معشوقه ی من است

به پیش بازش در مهتاب می ایستم

می گذارم صورتم را و لباس هایم را بشوید

اسفنج وار


باران

یعنی 

برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد


باران

یعنی 

قرارهای خیس


باران

یعنی

تو برمیگردی!

یعنی

شعر برمیگردد...!


نزار قبانی


بشنفیم ، یه آهنگ از یانی!؟

A Love For Life



باران بهاری...

دیروز و امروز ، عصرها خیلی کم و بی کیفیت خوابیدم! دیروز که رفتم جهاد دانشگاهی به خاطر کارگاه نحوه برخورد با کودکان آسیب دیده ، که خیلی هم کارگاه شلوغ و خوبی بود ، چند تا از همکلاسی ها هم بودن ، وسط کارگاه هم چای و کیک رو برداشتم و رفتم پایین و زیر نم نم بارون قدم زدم و چای داغ نوشیدم!بعدش هم رفتم دانشکده و یه نیم ساعتی خوندم ، هوا خیلی عالی بود...

امروز ظهر ، از بیمارستان اطفال ، قدم زدیم تا بیمارستان رضا ، هوا خیلی خوب بود ، قدم زدن زیر آسمون ابری نمناک ، خیلی چسبید ، عصر هم ساعتای ۴ رفتم دانشکده ، بارون داشت میبارید ، تا ساعتای ۶ خوندم و رفتم پایین و زیر بارون قدم زدم و یه عکس از روبروی دانشکده گرفتم  ...چقدر دانشکده رو دوست دارم...مخصوصا توی این هوا  و توی این فصل و زیر بارون... بعد رفتم تریای دارو ، چقدر آب جمع شده بود روی زمین ، راه رفتن سخت بود...گلای داوودی زیر بارون خیلی قشنگ بودن! هوا یه جوری مث هوای شمال شده ...مداوم ابری ، آبستن بارون ، بارون مداوم ، هوا معتدل ...توی سالن مطالعه هم سه چهار تا لیوان چایی خوردم و کیک...چقد چسبید! احساس می کنم اعتیادم به چایی داره روز به روز بیشتر میشه!‌

عکس روبروی دانشکده رو استوری کردم...چند تا شعر خوب هم از توی چند تا چنل واسه بارون پیدا کردم...چقدر زیر بارون حس های مختلفی قر و قاطی میشه توی وجودم...شادی ، غم ، دلتنگی ، تنهایی ، قدرت ، ضعف ...با خودم فکر کردم ، یه روز ، توی هفتادسالگی ، زیر بارون دارم قدم میزنم ، و یاد این روزا میفتم ، با این احساسات ، و یک عمر تمام با این احساسات توی ذهن و روحم زندگی کردم ، و هیچ وقت این ها رو کسی نتونه درک کنه ، و تنها همین احساسات عجیب و کشف ناشدنی ،  همراهیان من در زندگی خواهند بود و بس...


من بهارم تو زمین

من زمین ام تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه

میون جنگلا تاقم میکنه...


احمد شاملو



شرح ایام بهار

دیروز صبح ، ساعتای ۸.۵ رفتم سمت بیمارستان ، برای کلاس های تئوری...سر کلاس هم یه مقدار سه تفنگدار خوندم و توی فجازی چرخیدم...ساعت دوازده تموم شد ، بعد ناهار که اومدم اتاق ، یه حس تعلیق و رهایی زیبایی داشتم ، مث اون حس رهایی پنج شنبه ی آخر قبل از عید که تا یه مدت خودم از هر قید و بندی رها می دیدم...یک ساعت به غروب راه افتادم سمت پارک ، تنهایی ، و میونه ی راه ، شقایق های پر پر شده رو دیدم ، صبح که میرفتیم بیمارستان ، انبوه شقایق ها زیر نور مایل خورشید ، میدرخشیدن و با خودم گفتم عصر حتما ازشون عکس میگیرم ، که خب ، در کمتر از نصف روز دچار پریشان حالی شده بودن...البته تک و توک شقایق سالم باقی مونده بود!

توی پارک ، حدود یک ساعت قدم زدم و دور دریاچه وسط ، نشستم و فارغ بال ، فکر کردم ، به چی؟ به هیچی! همینجوری گذروندم ، خورشید غروب کرد ، شب شد ، هوا خنک شد ، با این که لباس گرم همراه داشتم ، ولی نپوشیدم ، نسیم خنک بهار که لحظه به لحظه تیغش تیز تر میشد ، به پوست دست و صورتم می خورد و حس خوبی ایجاد می کرد...موقع برگشت ، یه لحظه قبل از دانشکده مهندسی ، چشمم افتاد به آسمون ، ماه شب شیشم ، وسط آسمون بود ، همراه جبار ، و شباهنگ ، و چشمم رفت سمت شمال ، دنبال عیوق ، و دب اکبر هم توی کمرکش آسمون واستاده بود...

عصر پنج شنبه ها رو خیلی دوست دارم...به خاطر همون حس تعلیقی که گفتم ...از دو سه ساعت به غروب برام شروع میشه تا حدود یک ساعت از شب رفته ، خودم رو آزاد و رها احساس می کنم ، مثل یه پرنده ی مهاجر ، مث پروانه ی تازه از پیله دراومده ، مث پرده ی اتاقم که الان آزاد و رها داره تکون میخوره توی نسیم ، مث گلای زرد و بنفش توی دشت ها ، مث ابرای بهار...مث احساس روحی آدمی در فاصله ی یک چشم به هم زدن تا مرگ...

این هفته ای که گذشت رو خیلی دوست داشتم ، هم تفریح کردم ، هم کتاب خوب خوندم ، هم دوستام رو دیدم ، هم درس خوندم یه مقدار ، هم استراحتم در حد کافی بود ، هم زیاد فاز دپرس برنداشتم!‌ و هم کلی از بهار لذت بردم ...و میخوام این هفته های دیگه رو هم همینطوری استفاده کنم ، اگه که بتونم البته!

 

حرف که میزنی

انگار

سوسنی در صدایت راه می رود

حرف بزن

می خواهم صدایت را بشنوم

تو

باغبان صدایت بودی

و خنده ات دسته ی کبوتران سفیدی

که به یکباره پرواز می کنند

تو را دوست دارم

چون صدای اذان در سپیده دم

چون راهی که به خواب منتهی می شود...


غلامرضا بروسان










بهار دلکش

دیروز رفتم جلسه ارغوان ، یه دورهمی صمیمی و فوق العاده ، با دوستای علاقه مند به ادبیات...بعد از جلسه هم صحبتی کردیم درباره ی مراسمی که احتمالا در اردیبهشت ماه برگزار کنیم برای بزرگداشت سعدی...

دیروز و امروز هم رفتم دوباره سالن مطالعه ی دانشکده...امروز عصر که حتی اتاق هم نیومدم ، بعد ناهار رفتم کلاس مسمومین ، که توی تالار امام علی بود ، و انتهای ردیف یکی مونده به آخر نشستم و کل کلاس رو خوابیدم! خیلی چسبید حقیقتا ، خیلی وقت بود نتونسته بودم این طور دلچسب سر کلاس بخوابم! یه مقدار که درس خوندم ، رفتیم پارک ! هوا داشت ابری میشد ، معتدل ، مطبوع ، بهاری ، دلچسب ، آغشته به عطر شکوفه ها ، و همه جا خوشگل شده بود با جوونه های سبزرنگ برگ های درختا...خیلی حظ کردم از گردش امروز...بعدش هم که یه مقدار درس خوندم و برگشتم اتاق...

نمای درختای سپیدار حاشیه ی دانشکده رو دیدی؟ درختای توت به صف شده ی روبروی دانشکده رو چی؟ که برگاشون که آروم آروم داره جوونه میزنه ، مث بچه گنجیشکای توی لونه ی روی یه درخت گردو! با صدای جیک جیک پیوسته شون ، موقع بیرون اومدن از پیله ی آهکی شون! دیدی چقد قشنگن ، مرتب واستادن ، و تازه امروز بعد این همه مدت چشم ام افتاد بهشون که این قدر دلبر بودن ، و خورشید دم دمای غروب هم داشت با ابرهای بارور افق می رقصید ، و گفتم بذار ثبت ش کنم این لحظه رو ...

راستی گفتم گنجشک...دیروز یکی از بچه ها ، اسمی برد از یه شاعر ، به اسم سید حبیب نظاری ، که مث این که بهش میگن شاعر گنجشک ها، کلی دوبیتی و رباعی داره ، که توشون از کلمه گنجشک استفاده کرده...چندتایی ش رو برامون خوند و کلی لذت بردیم از شنیدن شون...


تو می خواهی مرا انگار ، گنجشک!

نگاهم می کنی هر بار ، گنجشک!

چه احساس عجیبی با تو دارم 

کمی انسانم و بسیار گنجشک!


هر موقع این جا میام مینویسم ، اول از همه چهار تا آهنگ از یانی رو پلی میکنم و حین نوشتن گوش میدم...این چهارتا...شرطی شدم انگار!

 

True Nature

Flight Of Fantasy

A Word In Private

First Touch





حسب حال امروز

امروز صبح وقتی بیدار شدم چشام کاسه ی خون بود! بس که خسته بودم! از پنجره که نگاه انداختم به بیرون ، دیدم یه مه غلیظ کل کوه های سمت جنوب رو پوشونده و هوا گرفته اس...ظهر هم موقع برگشت از بیمارستان ، نم نم بارون شروع شد و اون قدر هوا رو مطبوع کرده بود که حد نداشت...تو تاکسی که نشستم ، شروع کردم به گوش دادن به کتاب صوتی که از طاقچه دانلود کرده بودم ، به اسم «نشانه ها و سمبل ها»‌ از ناباکوف ، بعد از حدود فک کنم دو سال ، کتاب صوتی گوش می دادم! بیست دقیقه هم بیشتر نبود...کلا نمیدونم چرا نمی تونم روی کتاب صوتی تمرکز کنم...یا اون وسط حواسم پرت میشه یا خوابم میگیره! البته امروز خوابم نگرفت ولی مجبور شدم چند بار برگردونم عقب و دوباره بشنوم که راوی چی گفت!! بعدش که تموم شد هم ، توی ۵-۶ دقیقه  ی باقی مونده تا مقصد ، پادکست خلوت رو گوش دادم که خیلی دوسش دارم...تا ناهار رو خوردیم و اومدیم اتاق ، ساعت تقریبا سه شده بود...توی مسیر بین سلف تا اتاق ، نم نم بارون میچکید ، هوا لطیف بود و روح پرور ، دوست داشتم میشد این هوا رو توی یه ظرف شیشه ای ذخیره کنم و بذارم لب طاقچه به یادگار...رسیدم اتاق  ، واسه چهار آلارم گذاشتم که بیدار شم و برم دانشکده که وقتی بیدار شدم ، هم یه مقدار سردرد داشتم به خاطر خستگی ، هم این که تا از تخت پایین اومدم ، یهو بارون نم نم تبدیل شد به یه بارون شدید! به علیرضا گفتم برم یا نرم!؟ که بعد از چند بار عوض کردن تصمیم ام ، نتیجه این شد که دوباره بخوابم تا هم از خیس شدن در امان بمونم و هم خستگی م برطرف شه و به جای قدم زدن زیر بارون و درس خوندن توی دانشکده ، میشه همینجا کنار پنجره هم از بارون لذت برد و هم درس خوند!‌این شد که خوابیدم و نیم ساعت به غروب بیدار شدم...!! 

هنوز داره بارون میاد

دو سه تا از گلدونا رو عصر گذاشتم بیرون روی تراس ، تا بارون دست بکشه به گیسوهاشون...فک کنم حسابی کیف کردن...

موقعی که داشتیم میرفتیم شام ، وقتی به ردیف درختای کنار بوستان رسیدیم ، مه وهم آلودی نشسته بود لابلای درختای کاج...نور کم رنگ چراغ ها وسط مه رقیق می شکست و یه حالت مخوف و رازگونه ای داشت...چیلیک...ذهنم از این صحنه یه عکس گرفت ، معلوم نیست به درازای چه مدت بمونه تو آلبوم ذهنم...


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر 

با آن پوستین سرد نمناکش...


بعضی شعرا رو خیلی باید بخونی تا بتونی عمیق درک شون کنی...این تیکه از شعر م.امید امروز عصر توی اتاق یهو خودشو از آسمون بارور بارون پرت کرد توی ذهنم...چند بار توی ذهنم چرخید ، و یهو تک تک کلماتش رو انگار تازه شنیده باشم ، محظوظ شدم از خیالش...چشاتو ببند ، کلمه به کلمه با صدای آروم بخونش ، تصورش کن...آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین سرد نمناکش....قشنگه ...مگه نه؟!