نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

آخر هفته!

جمعه ، ساعت هفت و بیست دقیقه شب ، پشت پنجره ی نیمه باز ، اتاق نیمه تاریک ، هوا اسفندگاهی!


دیشب رفتیم پردیس کتاب ، نم نم بارون می زد ، چند تایی کتاب خوب به چشمم خورد ، یه کتاب کودک برای ریحانه خریدم و یه کتاب غزل از نجمه زارع هم برای خودم...

بعد از پردیس هم رفتیم حرم ، بارون شدیدتر شده بود و صفای حرم دوچندان...یه گلدون پر از گل سرخ دیدم ، وسط حوض بزرگ مسجد گوهرشاد ، یه عکس ازش گرفتم که البته تعادل خوبی نداشتم و نشد اونچیزی که باید میشد!


امروز هم رفتیم کوهسنگی...هوا بهاری بود و اسفندی! ابرای شوخ و شنگ میومدن و میرفتن ، نیمه های شب هم یه بارونی اومده بود مثل این که! هوا آلودگی ش کمتر شده بود...

موقع پایین اومدن از کوهسنگی ، دو تا درخت پیدا کردیم پر از شکوفه های صورتی رنگ ، یاد شعر منزوی افتادم :  شکوفه های هلو رسته روی پیرهنت ، چقدر صورتی صورتی است باغ تنت... رفتیم یه دوری زدیم دور و ور دریاچه ی کوهسنگی...اردک هم داشت !! تو مسیر برگشت رفتیم یه گل فروشی بزرگ ، چندتایی حسن یوسف قشنگ دیدم ، و چند تا شمعدونی خیلی تر و تمیز و تر گل و ور گل! یکی شون برگای انبوه سبز داشت با دو سه تا مجموعه ی گل قرمز پر رنگ! خیلی چشممو گرفت! برم خونه حتما یه شمعدونی میخرم ، یا این که بعد عید دیگه قطعا قطعا یکی واسه اتاق میخرم...



باران اسفندگان...

خب ، مطابق معمول ، نشستم پشت پنجره ، یه مقدار پنجره رو باز کردم و هوای بارون زده سرک میکشه داخل اتاق...نم نم بارون میباره و هوا لطافت بهار رو داره و سرمای زمستون رو...

امروز عصر روزهایی افتادم که برامون نامه میومد...روزایی که هنوز این قدر بزرگ نشده بودیم که دل ببندیم به خوشی و ناخوشی دنیا...روزایی که فقط با دیدن اسممون توی نامه های دریافت شده ی کیهان ، اون هفته مون ساخته میشد...روزایی که اگه فقط یه بار در هفته به عموزنجیرباف زنگ میزدیم و یه مطلب واسه ش میخوندیم ، از سرخوشی برخورد خوبش و انتظار برای چاپ متن مون ، تا هفته ی بعدش روزا رو گز میکردیم و دقیقه دقیقه ش رو زندگی...

روزایی که انتظار معنی دیگه ای داشت...انتظار همیشه معادل رسیدن بود ، معادل تونستن و رسیدن بود...انتظار برای نوروز ،  برای عیدی ، برای دیدن دوستا ، برای  عید قربون و جمع شدن همه مون کنار هم ، برای هوای بهاری ، برای بارون... روزایی که میشد روی انتظار کشیدن واسه ی خیلی چیزا حساب باز کرد...


سر شبی ، بارون نم نم شروع شد...هوا سودایی شد...الان تصمیم گرفتم بعد شام بدم قدم بزنم ، بی هدف ، بی هیچ انگیزه ای برای لذت بردن ، و  انتظار نداشتن از حوادث...


پیوند بزنین خودتون ، به آهنگ های : 

the smell of rain : Alireza Afkari

من و بارون ، رضا صادقی و بابک جهانبخش

nocturn , believe , celtic women




 

سرو سرای کهن

دیروز به دعوت یکی از دوستانِ  جان ، به مراسمی سرو سرای کهن رفتم ، که از طرف موسسه ی خردسرای فردوسی و با همکاری باغ حکمت ترشیز برگزار شده بود...مراسم فوق العاده ای بود ، با حضور دکتر یاحقی ، دکتر سادات ، دکتر رامپور صدر نبوی ، دکتر خسروی و دکتر خاتمی پور و  جمع زیادی از عاشقان ادبیات و فرهنگ...


درباره سرو هزار و چهارصد ساله ی ترشیز بسیار سخن رفت ، سروی که یکی از هدایای سه گانه ی زرتشت پیامبر بود به گشتاسب شاه ، و در ترشیز کاشته شد و عمرش به هزار و چهارصد و پنج سال ( و بنا به محاسبه ای ، به هزار و چهارصد و پنجاه سال) رسیده بود؛سروی که هنوز پابرجا و بالنده بود، اما دریغ از تنگ چشمی خلیفه ی آن دوران ، متوکل عباسی  ؛متوکل دستور قطع این سرو کهنسال را صادر کرد و برای دیدن شکوه و عظمت این درخت ، دستور داد آن را بر اشتران حمل کنند و شاخه های ان را نیز در نمد بپیچند و در مقصد به یکدیگر متصل کنند و دوباره درخت را سرپا کنند تا بتواند ان را ببیند! تلاش های موبدان برای منصرف کردن عاملان  این تصمیم کارگر نیفتاد و این درخت را سرانجام قطع کردند و بار کاروان نموده ، به بغداد فرستادند ، و عجیب آنکه وقتی این درخت به یک منزلی بغداد رسید ، غلامان بر سر متوکل ریختند و او را کشتند ، پیش از آنکه بتواند عظمت درخت را ببیند.


مویه ها باید سر داد ، در غم نابود کردن این سرو کهن سال ، اما همه ی کاری که میتوان کرد ، مویه نیست، سرو را باید زنده نگاه داشت ، درختی ست پر برکت ، خوشبو ، و سهی، یاد سرو را باید زنده نگاه داشت!


پیوند انسان و گیاه از دیرباز مشهود بوده است؛بوجود آمدن انسان از ریواس بنا به اعتقاد زرتشتیان ، تجلی حیات سیاوش پس از بی گناه کشته شدن  به صورت گیاهی(بنا به قولی سرو) که از خونش رویید ، اهداء سرو به گشتاسب شاه از سوی زرتشت ، تماما نشانه های پیوند دیرین انسان و گیاه است.


این نوشته را بر اساس مطالعات قبلی خود و نیز مطالب مطرح شده در مراسم دیروز به رشته ی تحریر درآوردم...

سرگیجه

آینده به نحو وحشتناکی نامطمئن بود…هیچ چیزی ، بجز عشق ، بجز زندگی در زمان حال ، به جز آفتابِ روی برگ ها معنی و مفهوم نداشت


سرگیجه
پی یر بوالو / توماس نارسژاک

کتاب سرگیجه جزو کتاب های قشنگی بود که خودم اخیرا...امیدوارم شما هم اگه خوندین لذت ببرین ازش


امروزی که گذشت

روزی که گذشت ، بعد از مدت ها فقط و فقط کلاس تئوری داشتیم ، از ساعت هفت و نیم صبح نشستیم سر کلاس و ساعت دو تموم شد کلاس ها ، و فقط یک ربع اون وسط مسط ها تونستیم استراحت کنیم ، اصلا نتونستم درست و حسابی کلاس رو تحمل کنم و گوش بدم به درس ها ...اصولا چندان اعتقادی به کلاس ها ندارم و تقریبا بیشتر مطالبی که رو توی این سال های اخیر یاد گرفتم ، فقط با خوندن خودم از روی جزوه یا کتاب یاد گرفتم...


الان نشستم پشت میز ، آسمون صافه صافه...ماه رسیده به اوج آسمون...ماه شب شونزدهمه و من در کمال تعجب ، دیدن ماه شب چهارده رو از دست دادم!! یعنی این قدر درگیر زمین شدم این روزا؟!


چند روز قبل خانم پوران شریعت رضوی فوت کردن...کتاب طرحی از یک زندگی ایشون رو توی سال دوم دبیرستان و موقعی که میرفتم خونه ی بی بی از میون کتابای دایی پیدا کرده بودم و میخوندم...فوق العاده جذبم کرده بود این کتاب...اولین آشنایی من با دکتر شریعتی ، زمانی بود که رفته بودیم سوریه ، اون موقع من کلاس چهارم ابتدایی بودم و وقتی رفتیم قبرستان اموی ، آرامگاه دکتر شریعتی رو هم زیارت کردیم ، و من همون زمان با خودم گفتم چقدر تلخه که آدم توی دیار غریب بمیره ، و چقدر تلخ تره که توی دیار غریب دفن بشه...و دیگه حتی نتونه برای آخرین بار خاک جایی که زندگی ش رو اونجا شروع کرده و ادامه داده و جوونی ش رو گذرونده لمس کنه...(اشک توی چشام جمع شده الان!) ، و الان یاد بابابزرگ محمدحسن افتادم که توی دیار غریب فوت کرد و دفن شد ، و همیشه وقتی به یادش میفتم دلم یه طوری میشه ، هرچند هیچ وقت ندیدمش و فقط خاطراتش رو از بی بی شنیدم و فقط یه بار دو سه سال قبل رفتیم سر خاکِ   غریبانه ش ، که زیر یه درخت بزرگ بود و سنگ مزارش هم پر شده بود از خزه...آه ای زندگی.......

بعد از این آشنایی با دکتر شریعتی ، چند تایی کتاب از ایشون خوندم ، و یه جورایی تفکر درباره ی خیلی از مسایل مذهبی و جامعه شناسی رو با ایشون شروع کردم...و هیچ وقت نخواهم تونست منکر تاثیر ایشون در روش تفکرم بشم...


امشب ، یاد یه بیت از سایه افتادم...من نمی دانستم معنی هرگز را ، تو چرا باز نگشتی دیگر... ، تا زمان بلوغ ، تمام اهدافی که در زندگی مون در نظر میگیریم ، به نظر قابل دسترسی و سهل میان ، از بلوغ به بعد کم کم میفهمیم که دیگه نمیشه به خیلی ازین رویاها دست پیدا کرد ، خیلی هاشون رو فقط باید در حد یه رویا تصور کرد ، خیلی از محل هایی که دوست داشتیم بریم رو دیگه شاید حتی نشه یک بار توی زندگی تجربه شون کرد...و خیلی از رویاهای دیگه رو.... 


توی این سه ماه که ننوشتم ، چند تایی کتاب خیلی خوب خوندم ، مثل اتحادیه ابلهان ، در رویای بابل ، جان کلام و دو سه تا کتاب دیگه...و همچنین کتاب فراتر از بودن ، از کریستین بوبن ، شاید بعدها بریده هایی ازین کتابا رو بتونم بنویسم اینجا

یک شب ، فکر کنم سه هفته قبل بود ، همین طور که نشسته بودم ، با خودم فکر کردم که چقدر بار کتاب های نخونده روی دوشم سنگینی میکنه...چقدر برام ناراحت کننده هست که می بینم یک روز دیگه فرصتی ندارم برای خوندن کتاب های فوق العاده ای که میتونستن هر کدوم شون من رو وارد یک دنیای جدید و یک زندگی جدید کنن ...




برف ، اسفند ، غزل غزل ترانه تو

دیشب اینجا برف اومد! یه برف خیلی قشنگ و آروم و ملایم ، رفتیم قدم زدیم زیر برف و یه مقدار خرت و پرت خریدم و بازم قدم زدیم و دو ساعت بعد برگشتم اتاق ، هوا هم سرد بود ، تا حدود ساعتای یک که بیدار بودم هنوز داشت برف میومد. 

صبح که بیدار شدم چِشَم به کوهای اطراف افتاد که پر بودن از برف ، و درختا هم همینطور ، یه عکس گرفتم ازشون؛ نزدیکای ظهر هم دوباره برف شروع شد و تا عصر بارید؛ چند تا اسلوموشن گرفتم از بارش برف.

امشب بعد از شام ، دو تا از وویس هایی که پارسال اوایل زمستون از شعرخوندن خودم توی اتاق گرفته بودم رو پیدا کردم ، دو تا از شعرای ابتهاج رو خونده بودم؛ نمیدونم چرا موقع شنیدن شون یه مقدار چشام نمناک شد و قفسه سینه م گرفت یه کم! این عمرِ گذشته رو کجا میشه دریابیم؟ نشستم چندتایی غزل از منزوی خوندم و چندتاشون رو هم بلند خوندم و صدام رو ضبط کردم همینطوری ، واسه آینده ، که به یادگار یه چیزی از خودم ، ازین روزا داشته باشم...


اسفند رو دوست دارم ، هوا خیلی خوب میشه ، بوی عید کم کم سرک میکشه لابلای شاخه های درختا ،  زمین و آسمون پررنگ تر میشه و انگار که همه چی داره تر و تازه میشه؛ مخصوصا این که خوبی امسال اینه که توی اسفند هیچ امتحانی ندارم و میتونم راحت برم بیرون قدم بزنم ، کتاب بخونم و زندگی رو راحت تر از قبل بگیرم...


 برف امسال من رو یاد برف های سالای اخیر انداخت ، یاد برف سال کنکورم و قدم زدن تنهایی توی برف و سکوت و سرما ، برف  دو ، ترم سه و ترم پنج ؛ و چقدر خاطرات  توی ذهنم شفاف و روشن باقی می مونه

فراق!

سه ماهه ننوشتم! فکر کنم تا حالا توی این چهارسالی که وبلاگ رو مینویسم ، چنین دوره ی طولانی ای رو از دست ندادم برای نوشتن! هرچند که جاهای دیگه مینوشتم ولی وبلاگ رو تا حالا این قدر ازش دور نیفتاده بودم! چند تا علت داشت ، علت اول همون همیشگی ، تنبلی بالفطره ای که همیشه تو وجودم بوده!! دومی ، سنگینی بخشا و درسایی بود که این دو سه ماه داشتم...یک ماه اول بخش جراحی رو که مقارن بود با آبان ماه ، تماما پشت پنجره ی اتاق گذروندم ، با یه استکان چای روی میز ، کتاب توی دستم ، موسیقی در حال پخش و نگاه به افق دلربای پاییزی ...به خاطر همین مجبور شدم ماه دوم بخش رو که منتهی به امتحان می شد ، با هزار بدبختی فقط درس بخونم بلکه بتونم قبول شم امتحانش رو که بالاخره هم با سلام و صلوات و دعای اطرافیان و سماجت و دست آویزی به بارگاه الهی این امتحان هم پاس شد و به خاطرات پیوست. بخش بعدی هم اورولوژی بود که علی رغم آموزش فوق العاده ای که در طول بخش داشت ، امتحانش سخت بود و اون رو هم توی دی ماه مجبور شدیم سفت بشینیم بخونیم! بخش بعدی هم ارتوپدی بود...قبل از این که برم ارتوپدی بنا به تعاریفی که بچه ها از این بخش کرده بودن و همچنین پیش زمینه ی ذهنی که ازش داشتم ، به شدت متنفر بودم از این بخش ، ولی وقتی بخش رو شروع کردیم روز به روز علاقه مند تر شدم بهش ، و از اساتید و حرفه ش بیشتر و بیشتر خوشم اومد...علیرغم تمام سختی ها و درگیری هایی که داشت ، یه رشته ی فوق العاده بود ، از همه نظر! سال یک استاژری رو این طوری تموم کردم...

الان هم که چهار روزه داریم میریم اطفال...تا الان که سر و کله زدن با بچه ها زیاد عذاب آور نبوده!‌البته در مجموع همیشه بچه ها رو دوست داشتم و هیچ وقت نمی تونم باهاشون بد رفتار کنم ، به نظرم بچه ها ،پاک ترن و معصوم تر و بی گناه تر... درد کشیدن شون به تنهایی براشون بسه ، دیگه ما بیشتر رنجشون ندیم با تندی کردن و بداخلاقی هامون...


سعی می کنم بیشتر بنویسم این روزا ، مخصوصا این که اسفند ماه داره میرسه و هوا ، هوای بهار میشه ...

این روزا...!

اول از همه بگم که به لطف پخش خود به خودی آیتونز بزرگوار لپتاب ، مشغول شنیدن آهنگ Reflections of passion از حضرت یانی هستیم و اوضاع روحی مون یه کم تعدیل شد ...وگرنه میخواستم خیلی غمگینانه بنویسم این مطلبو!

دو روز قبل برگشتم به مشهد...سه چهار روزی رو تونستم خونه بمونم این دفعه...دو بار بارون اومد خونه که بودم...هوا بسیار لطیف و خوب و آذرماهی بود...و جاتون خالی زعفرون جمع کردن و انار خوردن توی باغ خزان زده...

بارون دومی  ، به قول یکی از دوستان ، بارون رشتی بود...شدید و با برکت...همون روزی بود که میخواستم برگردم مشهد...در واقع رفته بودم دنبال سید حسین و یه سر به کتابخونه زدیم و «شرح زندگانی من »‌از عبدالله مستوفی رو امانت گرفتم که بلکه یه کم از تاریخ عبرت بگیرم! و یکی دو تا کتاب دیگه...بعدم یه دوری توی شهر زدیم توی هوای بارونی...

آقا آذر ماهه...دل آدم میگیره...چیکار کنه با این اوضاع احوال به نظر شما...؟ یعنی میشه یه روز بیاد دل ما نگیره؟ میشه یه روز بیاد که هرچی هم بشه  ، دلمون یهو دلتنگ نشه؟ گمونم نه...دله آقا...سنگ که نیس ...پاره آجر که نیس...میگیره دیگه...یهو یه برگ خزون زده میبینه ، یاد خودش میفته ، یاد احوالات خودش ، یاد قبلا ها و الانای خودش میفته ، تا میگی نکُن ، یهو دلتنگ میشه....


پاییزه آقا...پاییزه...






آذر ماه...

دیروز رفتیم سر زمین زعفرون...زعفرونای قشنگ و آذرماهی! چند تایی عکس گرفتم ازشون و همچنین از درختای انگور خزان زده...بعد رفتیم باغ انار و انار خوردیم...دیگه فک کنم آخرین انار پاییزی امسال بود که توی باغ خوردم...خیلی چسبید...

پاییز امسال یه جورایی قشنگ بود...توی یک ماه قبل چون درس خاصی نداشتم خیلی حال داد...عصرا کنار پنجره ی طبقه ی آخر بوستان ، چای و میوه و کتاب و شعر فراهم ، و شجریان و الباقی موسیقی های خزان زده در حال پخش! ولی آذرماه رو فکر نکنم بتونم اونقدرا هم خوش بگذرونم...تقریبا هر سال آذر بهم سخت میگذره ، نمی دونم چرا ولی شاید به خاطر غلظت زیاد پاییزی بودن ، دلتنگی ، شبای طولانی و تنهایی هاش باشه...بگذریم ، زندگی همینه ، ترکیب همین خوشی ها و دلتنگی ها...

این شبایی که خونه ام ، به عادت پاییزای هر ساله ، به شب گردی با رضا میگذره و موسیقی های توی ماشین و حرف زدنا و درد دل کردنا و کافینو!





فاصله

به نظرم رعایت حد و حدود و فاصله ی هرچیزی خیلی مهمه...و این رو به نظرم خیلی دیر میفهمیم...ولی از هر موقع که بفهمیم خوبه و میتونه کمک مون کنه...چند روز قبل رضا توی هواخواه یه جمله ای از کریستین بوبن نوشت که هرچیزی بخوام بگم رو در خودش داره...


ما در زندگی، همه تنگاتنگ هم افتاده ایم. فکر می کنم هنر اصلی، هنر فاصله ها باشد. زیاد نزدیک به هم، می سوزیم. زیاد دور از هم، یخ می زنیم. باید یاد بگیریم جای درست و دقیق را پیدا کنیم و همان جا بمانیم. این یادگیری هم مانند بقیه چیزهایی که واقعا یاد می گیریم فقط با تجربه ای دردناک میسر است. باید قیمتش را بپردازیم تا بفهمیم. رنج را دوست ندارم. هرگز دوست نخواهم داشت. اما باید قبول کنم آموزگار خوبی ست. ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آن ها نزدیک می شویم سپری می کنیم و به نوبه ی خود نابود می شویم. رستگاری در این است که اگرچه نابود، اما زنده باشیم...


کریستین بوبن



پاییز


آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است

                          ای کاش عشق را
                          زبان سخن بود

هزار کاکُلیِ شاد
                      در چشمانِ توست
هزار قناریِ خاموش
در گلوی من

                       عشق را
                       ای کاش زبانِ سخن بود

ـ□

آنکه می‌گوید دوست‌ات می‌دارم
دلِ اندُهگینِ شبی‌ست
که مهتاب‌اش را می‌جوید

                           ای کاش عشق را
                           زبانِ سخن بود

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من

                      عشق را
                      ای کاش زبانِ سخن بود


#احمد_شاملو
سی‌ویکم تیرِ ۱۳۵۸ | از دفتر ترانه‌های کوچک غربت


این دفعه که رفتم خونه ، از مامان شیش هفت تایی قلمه گل یخ گرفتم و آوردم ...کاشمتشون پای گلای یخی که تابستون کاشته بودم...شد این گلدون توی تصویر! گل قاشقی هم دیگه جون گرفته و کم کم داره بزرگ میشه...گل حُسن یوسف هم از وقتی اومدم اتاق بوستان ، کم کمک شروع کرده به رنگ و رو گرفتن...رگه های ارغوانی و قرمزش داره دلبری میکنه!

پدرخوانده...


چی بگم از قشنگی این فیلم پدرخوانده! تعریفش رو قبلا از بچه ها شنیده بودم ولی فیلمش رو ندیده بودم...دقیقا از یه هفته قبل شروع کردم به دیدن فیلمش و عصر دیروز دیگه تمومش کردم! وااااقعا عالی بود ، به معنای وااااقعی! آلپاچینو چقدر عالی بود...آخ از موسیقی متنش که هروقت شروع میشد  یاد تک تک قسمتایی از فیلم می افتادم که اون موسیقی نواخته می شد...حدود ۸-۹ ساعت فیلم ناااااب به معنای واقعی بود...و الان ناراحتم که دیگه این فیلم رو دیدم و نمی تونم اولین بار دیدن این فیلم رو تجربه کنم!!!!

روی دیوار اتاق جدیدی که رفته بودیم سه چار ماه قبل ، به یادگار از ساکن قبلی ، حدود دویست تا عکس در قطع های مختلف ، به طور متوسط۱۵ در ۲۰ سانت ، تصاویر بازیگرا در نقش هاشون در فیلم های مختلف بود...تعداد زیادی شون هم مربوط بود به همین فیلم پدرخوانده...حدود ۵۰-۶۰ تاشون رو جدا کردیم با علیرضا که دوباره که برگشتیم ، بچسبونیمشون به دیوار اتاق...

اوصیکم به دیدن سه گانه ی Godfather!!!



کدوممون درست میگیم؟

آسمون همه جا یه شکلیه؟فک نکنم!یعنی تو میگی آسمون اینجایی که الان من نشستم و فقط هف هش تا ستاره رو میبینم بالای سرم ، با آسمون خونه ، که هر شب پر میشه از ستاره یکیه؟اونجایی که حتی بچه شهابای فسقلی رو هم میشه  دید ، با اینجایی که خط به خط افق رو که نگا می کنی ساختمون و آپارتمون میبینی و باز بالاسر اونا هم تا کمرکش آسمون رد چراغای شهر هستش ، یکیه یعنی؟اونجایی که اصن انگار ته دل آدم همیشه قرصه با اینجایی که انگاری گرد غم پاشیدن تو ذره ذره و وجب به وجبش یکیه؟
چی بگم والا...شاید بگی دیوونه شدیا ، این حرفا چیه ، الان دیگه کی به آسمون نگا میکنه ، کی حوصله ی بچه شهابا رو داره ، کی اصن به فکر جیرجیرکای لابلای درختاس؟نمیدونم شایدم تو راس میگی ...شایدم من دیوونه ام که اینقد زود به زود دلم میگیره ، که اینقد همه اش آسمونو می پام که بلکه یه شهابی بیینم ، یا هلال ماهو یهو ببینم ، یا همیطوری ستاره ها رو...

تولد داریم! چه تولدایی!!

فردا تولد دو تا رفیقای بدفازِ  راست دست چپِ   پایِ   دانشجوی پزشکیِ  ادمینِ هواخواهیِ کتاب خونِ  دوست داشتنی! یکی تنضیف ، و یکی رضا! تنضیف که الان کنار تختم واستاده و داره با بچه ها چرت و پرت میگه درباره ی بخشای ترم بعد! چرت و پرت میگه و خودشم میخنده ! همینطوری ایستاده ، یه پاش رو هم آورده بالا ، اول بهش گفتم مثل لک لکا ایستادی! گفت از بچگی دوست داشتم لک لک باشم ، به خاطر کارتون«خداوند لک لک ها را دوست دارد»! بعد یهو بچه ها گفتن اونی که موقع ایستادن پاش رو بالا میگرفت لک لک نیست ، فلامینگو عه!‌بعد دیدم اشتباه گفتم ، بهش گفتم از بچگی لک لک رو اشتباهی دوست داشتی! 

رضا هم که زنگ زدیم یه نیم ساعتی صحبت کردیم قبل شام ، از همه چی ، از تولدش و رفیقای دیگه و شبکه های اجتماعی و... احتمالا هفته ی بعد بیاد مشهد و امیدوارم بشه توی این هوای نسبتا خوب یه بیرونی رفت لااقلامیدوارم همیشه سالم باشن هردوتاشون