-
ماه رمضون
یکشنبه 7 خرداد 1396 19:26
یادمه ده سال قبل بود که حسین آقا و زهراخانم که تازه دوماد و تازه عروس خاندان بودن ، اومدن خونه مون و شدن مستأجرمون! چند روز بعد از عروسی شون که توی شهریور ماه بود ، ماه رمضون شروع شد ! یادمه که میز ناهارخوری شون رو آورده بودن توی حیاط و گذاشته بودن کنار بهارخواب ما! اذون که می گفتن ، اونجا می نشستن و مام توی خونه...
-
مرد مسلمان و همسایه ی ترسا!
جمعه 5 خرداد 1396 18:43
در سالیان قدیم ، در شهر بلخ ، دو همسایه بودند که یکی مسلمان بود و دیگری ترسا! دو همسایه علی رغم اختلافات اعتقادی و فکری ، بسیار به یک دیگر احترام می گذاشتند و برای جلب نظر طرف مقابل به سمت مذهب خویش ، خودشیرینی ها می کردند و بادمجان ها دور قاب می چیدند!روزی از روزها ، مرد مسلمان که به خانه بازمیگشت ، متوجه خیس بودن...
-
هیچ!؟
پنجشنبه 4 خرداد 1396 15:51
+ می دونی یه چیزی رو!؟ ـ چیو!؟ + بعضی وقتا خیلی دلم می گیره... ـ از چی!؟ + از دوری...از نبودن... ـ از دوری چی !؟ از نبودن کی!؟ + اصن ولش کن اینو...می دونی...این که شبا ، بشینی سعدی بخونی و هی دلت بخواد گریه کنی... ـ خوب می تونی سعدی نخونی...! + :) پ.ن: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم ، به قدر وسع...
-
در هم و برهم های زندگی!
چهارشنبه 3 خرداد 1396 19:21
پریشب ، توفیقی شد که فیلم لالالند رو ببینیم!البته نه در سینما و در معیت سایر بزرگان و نگران بر پرده ی عظیم مقابل ، که لمیده بر روی تخت و در معیت هم اتاقی خود و چشم دوخته بر صفحه ی چند اینچی لپ تاب! کلا فیلم خوبی بود...آخرای فیلم ، دل آدم رو داغ می کرد! وقتی به زیبایی هرچه تمام تر ، نشون داد و مقایسه کرد اون چیزی رو...
-
روزها...!!!
دوشنبه 1 خرداد 1396 02:08
امروزی که گذشت ، دو تا از مزخرف ترین امتحانای عمرم رو گذروندم!درس فارماکولوژی یا همون داروشناسی و درس پاتولوژی یا آسیب شناسی! خدا رو شکر به خیر و خوشی و با لطف و یاری خدا و دعای پدر و مادر و آبجی ها و پدربزرگ و مادربزرگ و دایی و سایر بستگان و دوستان و آشنایان و ذوی الحقوقین ، نمره ی بالای پنجاه درصد این دو تا درس هم...
-
عادت ها!
چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 00:33
کلا یه عادتی که دارم این هست که در مواقع نزدیک به امتحانام ، وقتی میرم کتابخونه ، بیشتر از اون که کتاب درسی م رو بخونم ، کتاب غیردرسی می خونم! یعنی مثلا سه ساعت توی کتابخونه هستم و یک ساعتش رو درس می خونم و یک ساعت و نیمش رو هم میشینم مجله یا کتاب می خونم! این هفته هم که رفته بودم کتابخونه ، همین طوری اتفاقی ، دیوان...
-
مزخرفات!
یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 01:08
فلانی را می بینی! قبلا با هم رفیق بوده اید اما کم کمک ، اخلاق خاص مزخرفش ، دیواری را مابین رفاقت تان بالا آورده است! تو را می بیند ، اما نگاهش را می گرداند و مهیای رفتن می شود! خودت را به او می رسانی تا به حرمت رفاقت سابق ، سلامی کرده باشی! ـ سلام آقای فلانی! با بی میلی مزخرفانه ای ، در حالی که در ته صحبتش ، مسخره...
-
باران...زندگی!
جمعه 15 اردیبهشت 1396 22:48
باز هم کنار پنجره نشستم و پنجره رو کامل کامل باز کردم و توری جلوش رو هم کنار زدم و بوی مست کننده ی بارون بهاری رو استشمام می کنم...امشب چقدر هوا خوبه واقعا! ابرا توی آسمون هستن و یه بارون لطیف خیلی خوب هم بارید و بوی نم و خاک بارون خورده رو همه جا پخش کرد! یه چند تا مؤلفه هست که وقتی کنار هم میشینن ، ناخودآگاه و به...
-
باران...اردیبهشت!
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 21:16
الان کنار پنجره نشستم و دارم این پست رو می نویسم! اصلا قصد نوشتن نداشتم ، ولی نم نم ریز بارونی که می بارید ، منو وادار کرد به نوشتن! یاد اردیبهشت پارسال افتادم ، از یک سال قبل تا الان خیلی چیزا تغییر کرده ...خیلی چیزا...پر از تغییرات خوشایند و ناخوشایند... یه جمله ای بود که می گفت: وقتی خیلی به اطلاعاتت مغرور شدی و...
-
اولین مواجهه ی با بیمار!
سهشنبه 5 اردیبهشت 1396 19:19
چند روزی هست که می خوام بیام و بنویسم ولی همین که میشینم و وبلاگ رو باز میکنم ، یهو تموم حوصله ی نوشتنم می پره! ولی امروز دیگه گفتم بر این بی حوصلگی غلبه کنم و بعد ده دوازده رو وبلاگ رو آپ کنم! پنج شنبه ی هفته ی گذشته ، باید برای اولین بار ، برای شرح حال گرفتن از بیمارها ، می رفتیم به بیمارستان! همون اول صبحی ، من...
-
شکستن!
پنجشنبه 24 فروردین 1396 01:51
دیدی بعضی وقتا یهو ، شکست می خوری!؟ در حالی که اصن به شکستن خودت حتی فکر هم نمی کردی!!؟ اون موقع می تونه یه نقطه ی عطف باشه توی زندگیت! یه نقطه ی خاطره انگیز واسه دور ریختن گذشته و شروع کردن برای ساختن یه آینده ی عالی و پر از انرژی و خنده ...بستگی به خودت داره! می تونه هم یه شروعی باشه برای نابودی خودت و آغاز ناله...
-
اتفاقات بزرگ!
چهارشنبه 23 فروردین 1396 01:26
شنبه ی این هفته ، اتفاقات جالب و بزرگی توی زندگی من افتاد...در اولین ساعات شنبه ، یعنی ساعت های یک بامداد ، من یکی از مهم ترین و سرنوشت سازترین تصمیمات زندگیم رو گرفتم! اون هم این که بعد از ۲۱ سال زندگی ، حاضر شدم که روی تخت طبقه ی دوم بخوابم! من همیشه از ارتفاع می ترسیدم و می ترسم ! همیشه موقع انتخاب تخت توی خوابگاه...
-
قول دادن ها!
جمعه 18 فروردین 1396 01:42
ما آدم ها یه ویژگی ای که داریم ، اینه که وقتی خرمون از پل میگذره ، همه ی قول هایی که دادیم رو فراموش می کنیم! یادمه چند وقت قبل ، یکی از آشناهای نسبتا دور ، یه خواستگاری براش اومده بود...این آقای بزرگوار ، روزی یه تعداد کم ، سیگار مصرف می نمودندی! این دخترخانم ، به ایشون گفته بودن که باید ترک کنی سیگار رو!آقاهه هم...
-
هودر
سهشنبه 15 فروردین 1396 13:58
نرسیده به عشق آباد ، روستایی هست تحت عنوان هودر...یه قلعه ی بزرگ داره مربوط به عصر قاجار که خیلی زیبا و جالبه! یکی از اهالی روستا که دست بر قضا خادم مسجد قدیمی و تاریخی اون جا بود ما رو راهنمایی کرد و گوشه کنار های قلعه رو به ما نشون داد...قلعه ی خیلی بزرگی بود ، بزرگ ترین قلعه ی تاریخی در خراسان جنوبی! به نظرم حتی...
-
ازمیغان
دوشنبه 14 فروردین 1396 17:24
حدود بیست کیلومتر که از طبس به سمت بردسکن اومدیم ، رفتیم به سمت راست و داخل کوهسارها...انتهای جاده به روستای توریستی ازمیغان میرسید...روستایی با یک امامزاده و انبوه درخت های خرما و مزارع گندم و آب روانی که از دل کوه سرچشمه می گرفت...از میون آب ها رد شدیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به تخت عروس که انتهای مسیر بود و مثل...
-
طبس
دوشنبه 14 فروردین 1396 17:04
یه سفر کوتاه سه روزه داشتیم به طبس! طبس یه شهری هست که با وجود این که زیاد میریم ، هردفعه جذابیت خاص خودش رو داره و جاهای دیدنی جدیدی رو برای رفتن داره... هوای بهاری طبس واقعا عالی هست... خیابونای شهر پر از عطر بهارنارنج هست و هوا هم در معتدل ترین وضع ممکن! یه آبگرم هست تحت عنوان آب گرم مرتضی علی...جای قشنگیه...برای...
-
امروز...!
سهشنبه 8 فروردین 1396 00:03
امروز صبح بیدارم کردن و گفتن که میخوایم بریم بیرون دور دور! البته من رو فقط دایی می تونه بیدار کنه! اول از همه پتو رو به شدت از روم برمیداره و بعد یه لگد محکم می زنه توی کمرم! و داد می زنه که پاشو که می خوایم بریم بیرون! بقیه ی افراد دور و برم توفیق چندانی در بیدار کردن من کسب نمی کنن کلا! خلاصه که پا شدم و غرغر کردم...
-
جانِ شیفته
پنجشنبه 3 فروردین 1396 03:00
این کتاب جان شیفته چقدر خوبه!!!اصن یه وضعی!من رو عاشق رومن رولان کرد اصلا! الان می بینم که اتفاق بدی هم نبوده که کتاب پاردایان ها رو نتونستم بدست بیارم و بخونم و بجاش این کتاب رو شروع کردم! سعدی بخونین: ای ساربان آهسته رو کارام جانم می رود وان دل که با خود داشتم ، با دل ستانم می رود من مانده ام مهجور از او ، بیچاره و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 اسفند 1395 01:04
در ادامه ی پست قبل باید عرض کنم که از خیلی از اتفاقات و کارهای انجام شده در طول ایام عید لذت فراوان هم می برم! مثلا یکی از اونا ، صبح ها بیرون رفتن و دوچرخه سواری و عکس گرفتن از گل ها هست...یا مثلا چرخیدن توی اینترنت و همزمان گوش دادن آهنگ های بهارانه ی سالار عقیلی! شاید با خودتون بگین این کارو که همیشه میشه انجام...
-
عید
دوشنبه 30 اسفند 1395 00:48
این روزا جزو بی حس و حال ترین روزهای زندگی من هست هر سال...دو سه روز منتهی به عید رو با یه استرس خاص خودش سپری می کنم همیشه...استرس و نگرانی از لحظه ی تحویل سال که اصلا برام خوشایند نیست...اصلا بقیه رو که با شور و شوق و چهارزانو یا دوزانو ، میشینن پای سفره ی هفت سین و خیلی مرتب و منظم و بچه مثبت وار ، سکوت می کنن و...
-
کوکب خانم...
شنبه 28 اسفند 1395 01:05
کوکب خانم ، دخترخاله ی بابا بود و رفیق صمیمی بی بی ...یه خانم خوش اخلاق و مهربون ...یادمه همیشه از بچگی می رفتیم خونه شون برای عید دیدنی یا مراسمای دیگه...تنها چیزی هم که ازش به یادم مونده ، خنده ها و مهربونی هاش بود و برخورد خوبش...توی یکی دو سال گذشته ، فقط عید ها تونستیم بریم خونه اش...به من می گفت آقای...
-
پست ثابت
پنجشنبه 26 اسفند 1395 14:09
بعد از شش ماه وقفه ، دوباره کانال «هواخواه» رو راه انداختیم... یه کانال پر از شعر و ترانه و آهنگ خواهد بود...بهتر از نسخه ی قبلی خواهد بود!! لطفا روی لینک زیر کلیک کنید! Havakhaah@
-
اسفند
چهارشنبه 25 اسفند 1395 02:47
آخرین روزهای اسفند است؛ از سر شاخ این برهنه ی چنار مرغکی با ترنمی بیدار می زند نغمه؛ نیست معلومم آخرین شِکوه از زمستان است یا نخستین ترانه های بهار؟ استاد شفیعی کدکنی
-
روزها...!!
چهارشنبه 25 اسفند 1395 01:29
یک طور مزخرفی دارد می گذرد این روزها...و عجیب تر آنکه دوست دارم همیشه همین طور باشد ، یعنی هیچ وقت این سه چهار روز آخر سال نگذرد و من باشم و خواب و بی خیالی و نبودن درس و کار و مشغله ی درست و حسابی و نشستن پای فوتبال و هرازگاهی رمان خواندن و باز سرک کشیدن به تلگرام و اینستاگرام و ... امشب به علیرضا پیام دادم که می...
-
آخر سال
دوشنبه 23 اسفند 1395 01:17
چند روزی هست که می خوام بنویسم و حوصله ام نمیشه...پنج شنبه ی هفته ی قبل امتحان علوم پایه رو دادم و تموم شد رفت پی کارش!و تا یه ماه دیگه در مرحله ی استراحت کامل به سر خواهم برد احتمالا! این روزا هوا خیلی خوبه...خیلی خوب...آدم ، چشم انتظار عیده و دید و بازدید و منتظر برای روزای تکرار نشدنیش...حس این روزا اون قدر قشنگ و...
-
تولد
جمعه 13 اسفند 1395 01:42
دو سه روز قبل تولد یکی از افرادی بود که خیلی از شخصیت و منشش خوشم میاد...اوایل ، حدود چند سال قبل که دوره ی راهنمایی بودم ، به خاطر برخی حرف های اطرافیان و دور و بری ها ، زیاد ازش خوشم نمیومد و دل خوشی ازش نداشتم ولی الان که بزرگ تر شدم ، می بینم که اشتباه می کردم...الان می بینم که چندین سال از عمرم رو بدون این که به...
-
دوستت دارم...
چهارشنبه 11 اسفند 1395 02:53
متن آهنگ دوستت دارم از لارا فابیان واقعا زیباست...: قبول ، وجود داشت راه های دیگری برای جدا شدن اندک عشق باقی مانده شاید می توانست کمکمان کنم در این سکوت تلخ تصمیم گرفتم ببخشمت خطایی که به خاطر زیادی عشق از ما سر می زند قبول ، آن دخترک درون من همواره تو را می خواست تو را که همانند مادر دورم می گشتی و پناهم می دادی که...
-
نوشتن...
چهارشنبه 11 اسفند 1395 02:35
چند وقت میخواستم بنویسم و نمی شد ، الان دیگه فکر کنم بشه... یه قدرتی که خیلی وقته پیدا کردم و به شدت داره کار دستم میده ، اینه که خیلی شیک و مجلسی می تونم بعضیا رو از خودم ناراحت کنم ! و این خیلی بده! مدت زیادی هم نیست که این طوری شدم!در حد چند روز و چند هفته! سعی کنین هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کسی رو از خودتون ناراحت...
-
قدم زدن
سهشنبه 26 بهمن 1395 02:26
امشب بارون شروع کرد به باریدن...خوب هم بارید...ساعتای یه ربع به یازده به سرم زد که برم بیرون و دور پارک یه دوری بزنم و برگردم...لباس پوشیدم و گوشی و هدفون رو برداشتم و زدم بیرون...قبل این که برم بیرون ، مامان گفت چتر با خودت بردار! گفتم نمی خواد...فکر کنم بارون ناراحت میشه وقتی چتر استفاده می کنیم!مگه نه!؟ مگه ما وقتی...
-
سیاست
دوشنبه 25 بهمن 1395 01:46
امشب به دستور پدر گرامی و البته از روی جبر ، مجاب شدیم که برای امر خطیر و لازم الاجرای صله ی رحم به منزل اخوی پدر آوارشویم . این دستور ابتدا با مخالفت اولیه و شدید اللحن بنده ، که ذهناً و قلباً به واسطه ی شکست تیم محبوبم رنجور و پریشان بودم ، مواجه شد! روش بروز مخالفت نیز راهبردی کاملا مسالمت آمیز و به دور از هرگونه...