-
رقص ایرانی...
شنبه 4 دی 1395 16:20
گریزی زدم به اشعار سیاوش کسرایی...چقدر پر حرارت و پرشور سخن گفته...بخش پایانی شعر رقص ایرانی... منت می پویم از پای اوفتاده منت می پایم اندر جام باده تو برخیز تو بگریز برقص آشفته بر سیم ربابم شدی چون مست و بیتاب چو گل هایی که می لغزند بر آب پریشان شو بر امواج شرابم سیاوش کسرایی
-
چای داغ...
یکشنبه 28 آذر 1395 21:33
امروز وقتی کلاس پاتو عملی تموم شد با محمد راه افتادیم سمت ایستگاه مترو قایم...چند متر مونده به ایستگاه دو تا خانم ۴۵-۵۰ ساله دیدیم که توی هوای سرد نشسته بودن رو یه نیمکت و با لذت داشتن چایی می نوشیدن...فلاسک چای شون هم روی نیمکت بود...اون قدر کیف کردم که تا چند دقیقه با محمد درباره مزایای چای نوشیدن در کنار یار ( و...
-
برف...
شنبه 20 آذر 1395 21:59
نزدیک ظهربود که بیدار شدم...تا بیرون را نگاه کردم شوکه شدم! پنج شش سانتی متر برف روی زمین بود و هنوز هم میبارید!آن قدر قشنگ بود که دوست داشتم زمان متوقف شود و همان جا کنار پنجره بنشینم و بیرون را نگاه کنم... ناگهان ، حجم عظیمی از غم ، بر دلم نشست...به همان دلایلی که سال قبل ، دقیقا همین موقع سال که برف هم آمده بود بر...
-
فیدل کاسترو
سهشنبه 9 آذر 1395 01:57
فیدل کاسترو ، آزادی خواهی که خود سد راه آزادی شد! فیدل کاسترو را شاید بتوان نمونه ی بارز آزادی خواه بودن و ضد آزادی بودن در سال های اخیر دانست،کسی که بر ضد امپریالیسم و برای نیل به آزادی سیاسی انقلاب کرد و پس از رسیدن به مسند قدرت ، هم پیمان امپریالیسمی دیگر شد و آرام آرام در مسیر دیکتاتوری قرار گرفت! انسان ها همیشه...
-
رفیق
جمعه 5 آذر 1395 18:57
امروز کلا داغونم و پریشون... پریشب یکی از دوستام تصادف کرد و به رحمت خدا رفت...چند ساعت قبل رفتنش دیده بودمش و سلام و احوال پرسی کرده بودیم و بعد چند ساعت... اسمش علی بود...قرار بود دیروز با نوید برن خونه که این اتفاق افتاد...نوید بنده خدا خرد شد زیر بار این اتفاق...بقیه ی دوستام هم همین طور... امروز رفتم مراسمش...کلی...
-
سرما
چهارشنبه 3 آذر 1395 21:56
دیشب با علیرضا که صحبت می کردیم یهویی یاد بچگی ها افتادیم! یاد زمستونا ...یاد کرسی...یاد دور هم بودنا... یادمه بچه تر که بودم(بچه تر چون هنوز هم بچه ام!) وقتی می رفتم خونه ی باباحاجی خدابیامرز ، می نشستم زیر کرسی گرم و باصفایی که همیشه مهمون خونه شون بود...چقدر کیف می داد از بیرون که سوز و سرماش آدم رو مچاله می کرد می...
-
حرف دل ما !
جمعه 28 آبان 1395 14:40
دیروز چرخی زدم در میان غزلیات وحشی بافقی ...به غزلی برخوردم که بسیار زیبا بود و دلنشین... از تو همین تواضع عامی مرا بس است در هفته ای جواب سلامی مرا بس است نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است بیهوده گرد عرصه ی جولانگه توام گاهی کرشمه ای و خرامی مرا بس است غمخانه ای نمی طلبم از شراب وصل...
-
سرماخوردگی
دوشنبه 24 آبان 1395 18:46
سرماخوردگی شاید در مقایسه با بقیه ی بیماری ها چیزی به نظر نیاد ولی بعد که می گیریش می فهمی که نه بابا خیلی هم موجود عجیب و سرسختیه! یادمه سال دوم دبیرستان بودم ...یه گلودرد چرکی خیلی خیلی شدید گرفتم! و از اون جایی که از دکتر (مجاز از آمپول) شدیدا می ترسیدم و می ترسم سعی کردم با جوشونده و داروهایی که دم دست بود درمانش...
-
باغ انار...
جمعه 21 آبان 1395 19:30
خوش باش دل ای دل پس از آن چله نشینی افتاده سر و کار تو با ماه جبینی در سیر الی الله به دنبال تو بودیم ای گنج روانی که عیان روی زمینی در خلق تو آمیخته شد آینه با آب حیف است که با هرکس و ناکس بنشینی تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم یک باغ انار است و یکی کاسه ی چینی لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب شیرینی و با ترشی...
-
می افتد...
سهشنبه 4 آبان 1395 22:08
روزی در تاریکی کیسه ای برسرم در گوانتانامو می میرم و روزی دیگر با نخستین لبخند کودک قندهار متولد می شوم وقتی پرندگان دریا در کمین نشسته اند من آخرین بازمانده ی بچه لاک پشت هایی هستم که باید زنده بماند باید خودش را به مد برساند مثل آخرین سربازی که بر خاکریز می دود می افتد و برمی خیزد ، می افتد و برمی خیزد، می افتد و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 آبان 1395 23:23
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا برگها را می کند باد خزان از هم جدا قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا می پذیرد چون گلاب از...
-
مهر
جمعه 30 مهر 1395 20:23
انگار همین دیروز بود که مهر شروع شد...آمد ...یواش یواش قدم زد توی کوچه ها و خیابان ها و پارک ها و چهار پنج تا برگ را دلداده ی خودش کرد و به اتاق هایمان سرکی کشید و لباس های گرم را اندک اندک از گنجه ها بیرون آورد و هیزم ها را دسته دسته کرد و قلاب انداخت و خورشید را کمی پایین تر کشید و ابرها را هل داد سمت شهر و بعد نشست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مهر 1395 22:24
تا تو را از دور دیدم ، رفت عقل و هوش من // می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا صایب تبریزی پ ن:چقدر خوبه شعرای صایب متن کامل شعر رو اینجا بخونید!
-
حافظ
دوشنبه 26 مهر 1395 21:43
ای که در کوی خرابات مقامی داری جم وقت خودی ار دست به جامی داری ای که با زلف ورخ یار گذاری شب و روز فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند گر از آن یار سفرکرده پیامی داری خال سرسبز تو خوش دانه ی عیشی ست ولی بر کنار چمنش وه که چه دامی داری بوی جان از لب خندان قدح می شنوم بشنو ای خواجه اگر زان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 مهر 1395 20:57
چه خوشبخت است آن که کسی را دوست می دارد.عشق می ورزد. او بر روی این زمین، در میان این کوچه و بازار و انبوه سایه هایی که چون اشباح خیالی میگذرند، یکی را می بیند . احساس می کند که در میان این خلوت خالی ، یکی وجود دارد . هر جا او نیست کسی نیست ، هیچ کس را نمی بیند ، تنهایی است و خلوت و تعطیل ! هرجا او هست ، جمعی هست ،...
-
کاروان عروس
شنبه 24 مهر 1395 21:59
چقدر عکس قشنگیه ... حال آدمو خوب می کنه...امیدوارت می کنه ...لبخند رو میاره روی لبای آدم...عروس دریایی و ماهی های لابلای لباس عروسش اون قدر زیبا و رویایی توی تصویر افتادن که حرف نداره...! پ ن : عروس دریایی یال شیری هستند ایشون!بزرگ ترین گونه ی عروس های دریایی که قطرش به ۲ متر و طولش به ۱۵ متر هم میرسه بعضی وقتا... پ ن...
-
روباه و شازده کوچولو!
پنجشنبه 22 مهر 1395 12:38
روباه : تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ شازده کوچولو : نه! روباه : محشر است! مرغ و ماکیان چطور؟ شازده کوچولو : نه! روباه آه کشان گفت : همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است ! اما پی حرفش را گرفت و گفت : زندگی یک نواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم ، آدم ها مرا . همه ی مرغ ها عین همند همه ی آدم ها هم عین هم اند!این وضع یک خرده...
-
آزادی...
جمعه 16 مهر 1395 23:26
آنگاه یکی از سخنوران شهر او را گفت: بر ما از آزادی بخوان. و او چنین فرمود: به آستان فراخ دروازه ی این شهر و در حصار تنگ دیوارهای خانه ی تان خود به چشم دیده ام ، که بر خاک افتاده اید و آزادی خود سجده می کنید و می پرستید. هم به سان بردگانی که سر به درگاه ستمگری سایند و به تکریم ، ثنای او گویند که بر جانشان ستیزد و خون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 مهر 1395 18:50
مثل آدمی شدهام که آتش گرفته، اگر بایستد، میسوزد، اگر بدود، بیشتر میسوزد... علیرضا روشن پ ن : چقدر مزخرف و مسخره اس این ثانیه ها و لحظه هایی که دلت می خواد بنویسی و هیچ چیزی نمی تونی بنویسی!
-
شادی و غم...
سهشنبه 13 مهر 1395 23:44
آنگاه زنی ندا در داد که : با ما از شادی و غم بگو و او پاسخ داد: شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است به معیار دل ، و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک باشد . و چگونه غیر این تواند بود؟ در خراش تیغ غم بر پیکر هستی آدمی آیینی است ، آنکه شکافی عمیق تر تحمل کند ، پیمانه ی شادمانیش فراخ تر شود، نه مگر...
-
او...
شنبه 10 مهر 1395 20:25
من او را دیدم که عطر ها را ؛ از حافظه خاطره ها را ؛ از دست و حرف ها را ؛ از گوش هایش بیرون کشید برد یک جایی چالشان کرد، دست در جیب به خانه باز گشت، و پس از مدت ها خوابید ... #مژده_خردمندان
-
کویر...
شنبه 10 مهر 1395 20:19
وانگهی ، برای آن گروه از فرزندان آدم که هبوط را برای نوع خویش فاجعه ای می شمارند ، کویر سرنوشت ناکامی و تلخی و عطش ابدی آدمی است که به آن میوه ی ممنوع نزدیک شده است . و بنابراین ، یک معجزه ی سیاه است ، اما برای آن گروه از فرزندان آدم ، که سرگذشت آدم را می پذیرند و دنبال می کنند ، هبوط ، این بهشت سیری و سیرابی و بی...
-
همزاد
یکشنبه 14 شهریور 1395 01:55
کتاب همزاد دومین کتاب نویسنده ی روسی ، فیودور داستایوفسکی است.کتابی است درباره ی زندگی یک مرد به نام یاکوف پتروویچ گالیادکین. مردی که کارمند اداره ایست در سن پترزبورگ.اتفاقاتی می افتد که کم کم او را در مسیر جنون قرار می دهد و سرانجام هم به طور کامل به این گرداب می افکند!در اوایل داستان بدون دعوت نامه و با تصور داشتن...
-
گوژپشت نتردام...!
سهشنبه 2 شهریور 1395 22:31
گوژپشت نتردام به واقع روایتی ست غم ناک از عشقی پاک و زیبا... داستان در زمینه ای از حزن و پیشامدهای ناگوار جلو می رود...از کلود فرولو که راهبی دانشمند است گرفته تا برادر کوچکش ژان که در شیرخوارگی پدر و مادرش را بر اثر طاعون از دست داده و تحت حمایت برادر است و کازیمودوی گوژپشتی که درگیر تیره روزی ابدی و رانده شدن از...
-
گوژپشت نتردام!
جمعه 29 مرداد 1395 16:18
کتابی که امروز تموم کردم همین تیتر بود! چی بگم والا ...قبل از اینکه با آخر داستان برسم یک سری چیزها برای انتهای داستان پیش بینی کردم که تماما غلط در اومد! یعنی حتی یکیش هم درست در نیومد! از این اتفاق خیلی خوشحال شدم!چون فهمیدم هر چی بیشتر کتاب می خونم بیشتر به کمبود دانشم پی می برم و اون وقته که خوندن برام جذاب تر می...
-
دیگران در قلمرو ما یا ما در قلمرو دیگران!؟
جمعه 29 مرداد 1395 16:04
چندین سال بود با دیدن حیوانات ولگرد که عمدتا هم شامل سگ های خیابانی می شوند با خودم می گفتم چرا هیچ نهاد قانونی برای جمع آوری این حیوانات اقدام نمی کند!؟از مدت ها پیش درگیر این مساله بودم و حتی گاهی با بقیه این موضوع را در میان می گذاشتم تا اینکه یک روز جمله ای تلنگری به من و این خیالات وارد کرد که هنوز که هنوز است...
-
صداها...!
سهشنبه 12 مرداد 1395 19:31
نمی دانم تابحال به این نکته فکر کرده ایم یا نه!؟به این که در میان این همه امواج مکانیکی که در اطرافمان وجود دارد ، ما تنها محدوده ی بسیار اندکی از اصوات را می شنویم...!به اینکه در محدوده ی بسیار گسترده ی امواج الکترو مغناطیس ، فقط طیف کوچکی را می بینیم و حس می کنیم!چقدر کم شکرگزار بوده ایم نعمت آرامش را ...این هدیه ی...
-
اردی بهشت...
شنبه 1 خرداد 1395 00:44
امروز اردی بهشت تمام می شود و خرداد می آید...تا آخرین ثانیه های اردی بهشت دل آدم خوش است که در میانه ی بهار است...امید به خنکای بهاری دارد...به ابرهایی که بی خبر از کرانه ی آسمان پیدا می شوند و می بارند و می بارند و می بارند...همدم تنهایی ات می شوند...امید به نسیم گاه و بی گاهی دارد که از برف های برجامانده روی قله های...
-
فردوسی...
شنبه 25 اردیبهشت 1395 00:47
راه افتادیم به سمت توس...سرزمینی که صلابت حماسه در ذره ذره ی خاکش احساس می شود هنوز...پا در آرامگاه حکیم گذاشتیم و به دیدار بارگاهش رفتیم...روح ایران را در خود دارد اینجا...تکه ای است که انگار از ایران اساطیری جدا کرده اند و به این روزگار که تمدن و تکنولوژی احاطه اش کرده هدیه داده اند...چرخی در محوطه ی آرامگاه...
-
باز باران...
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 00:21
امروز صبح رفتیم کلاس...بعد هم بیمارستان منتصریه...بعد هم بلافاصله بیمارستان قایم...بعد از کلاس باکتری عملی که بیمارستان قایم بود گشتی زدم داخل شهر...دو تا کتاب شعر خریدم و رفتم جلسه ی شعر و ادب ارغوان...جلسه ای که خستگی یک هفته ماقبل را از بدن انسان خارج می کند... بعد تا مرکز مشاوره قدم زدم و جلسه ی مرکز...!یک روز...