نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

کویر...

وانگهی  ، برای آن گروه از فرزندان آدم که هبوط را برای نوع خویش فاجعه ای می شمارند ، کویر سرنوشت ناکامی و تلخی و عطش ابدی آدمی است که به آن میوه ی ممنوع نزدیک شده است . و بنابراین ، یک معجزه ی سیاه است ، اما برای آن گروه از فرزندان آدم ، که سرگذشت آدم را می پذیرند و دنبال می کنند ، هبوط  ، این بهشت سیری و سیرابی و بی رنجی  و ، سرنهادن در این کویر - که در آن ، دغدغه و تشنگی و آتش چشم به راه آدمی اند- آرزویی است که آنان را برای نزدیک شدن به این میوه  ی ممنوع بی قرار کرده است،

شیطان و حوا ، چشم در خویشتن گشودن و عصیان ، و بالاخره تبعید از بهشت و آوارگی در کویر...

بگذار تا شیطنت عشق ، چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید ، هرچند آنچه معنی جز رنج و پریشانی نباشد ، اما کوری را هرگز به خاطر آرامش ، تحمل مکن.

و گناه!

آری ، اما اگر گناه نباشد ، طاعت را چگونه می توانی به دست آری؟

چه ، انسان تنها فرشته ای است که دستش به خون آغشته است!

وانگهی ، کویر ،  نه تنها نیستان من و ما است ، که نیستان ملت ما و روح ما و اندیشه و مذهب و ادب و زندگی ما و سرشت و سرگذشت ما همه است.

کویر! این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است!


بریده ای از مقدمه ی کتاب کویر

دکتر علی شریعتی


پ ن : چقدر خوبه کتاب کویر...

همزاد

کتاب همزاد دومین کتاب نویسنده ی روسی ، فیودور داستایوفسکی است.کتابی است درباره ی زندگی یک مرد به نام یاکوف پتروویچ گالیادکین. مردی که کارمند اداره ایست در سن پترزبورگ.اتفاقاتی می افتد که کم کم او را در مسیر جنون قرار می دهد و سرانجام هم به طور کامل به این گرداب می افکند!در اوایل داستان بدون دعوت نامه و با تصور داشتن دعوت نامه به مجلسی که در منزل معشوقه اش ـ که دختر مردی ست که به واسطه ای بر گردن گالیادکین حق دارد ـ برپاست می رود.از آنجا رانده می شود.در خودش تحقیر می شود!حال آن که پیش از آن علی رغم ثروت نه چندان زیادش خود را عالی مرتبه و جزو بزرگان به حساب می آورد!این تحقیر آغازی می شود بر به وجود آمدن یک همزاد خیالی در ذهن گالیادکین.همزادی که در ظاهر کاملا شبیه اوست.او همه ی خصلت های زشت اخلاقی اش را درون همزادش می ریزد و تنها خوبی ها را برای خودش نگه می دارد.همزاد خیالی اش با نیرنگ جایش را در اداره می گیرد و در زندگی اش خلل ایجاد می کند و آن قدر او را درگیر خود می کند که سرانجام وی را به مرز جنون می رساند!

کتابی که من خواندم ترجمه ی اقای سروش حبیبی بود.ترجمه ای بسیار روان و زیبا.خشکی ترجمه ی کلمه به کلمه را به کمک استفاده از ضرب المثل ها و کنایات زبان پارسی برطرف کرده بود و نیز از متن و پاورقی های کتاب می شد فهمید که صداقت کلام را نیز حفظ کرده است.

کتاب در چند مورد دچار تناقضاتی بود.یک مورد اینکه در صفحه ی ۳۳ نویسنده می آورد که (گالیادکین دستی بر موها کشید) و نیز در صفحه ی ۳۴ همکار گالیادکین به وی می گوید:(زلفتان را روغن کاری کرده اید) ، حال آنکه در صفحه ی ۷۲در توصیف همزادش می گوید (سرش درست مثل سر او طاس بود) که یک نوع تناقض ظریف است!

چند مورد دیگر تناقض هم  در متن وجود دارد که احتمالا به واسطه ی تغییراتی بوده است که داستایوفسکی در متن داستان ایجاد کرده و فراموش کرده که هم پای تغییرات ، این تناقضات را هم برطرف کند!

در مجموع کتاب زیبایی ست!توصیه میکنم حتما بخوانید!

گوژپشت نتردام...!

گوژپشت نتردام به واقع روایتی ست غم ناک از عشقی پاک و زیبا...

داستان در زمینه ای از حزن و پیشامدهای ناگوار جلو می رود...از کلود فرولو که راهبی دانشمند است گرفته تا برادر کوچکش ژان که در شیرخوارگی پدر و مادرش را  بر اثر طاعون از دست داده و تحت حمایت برادر است  و کازیمودوی گوژپشتی که درگیر تیره روزی ابدی و رانده شدن از اجتماع است و راهبه ی سیاه بختی که دخترش توسط کولیان دزدیده می شود و به جایش کودکی گوژپشت در گهواره اش نهاده می شود و اسمرالدای کولی ای که در نهایت جوانی و زیبایی به دار آویخته می شود تا گرنگواری که یتیم شده است و دست سهمگین روزگار خوشبختی را گاه به او می دهد و گاه صد برابر برایش بدبختی به بار می آورد!

داستان روایت تاریخی کاملیست از پاریس قرن پانزدهم با تمام زیبایی ها و زشتی هایش...نقطه ی ثقل داستان دختر جوانی ست به نام اسمرالدا که در کودکی توسط کولی ها به سرقت می رود و همراه بز بازیگوشش در پاریس نمایش اجرا می کند.مادرش در پاریس گوشه ی عزلت می گزیند در غم او می گرید.حول اسمرالدا مثلثی از سه عاشق شکل می گیرد ...اولی فوبوس است ...افسری که اسمرالدا عمیقا عاشق اوست ولی  او فقط برای هوس زودگذر دخترک را میخواهد و به قصد خود نمی رسد!دومی کلود فرولو  راهب کلیسای نتردام است که علی رغم تمام تلاش های خارق العاده ای که می کند نمی تواند اسمرالدا را به چنگ در آورد و سرانجام دخترک را تسلیم چوبه ی دار می کند و سومی هم کازیمودو گوژپشت نتردام و خدمتکار کلود فرولو است که از کودکی در خدمت او بوده است و یک چشمش نابینا و دو گوشش ناشنوا ست. تنها اوست که عاشقانه دخترک را دوست دارد و عمیقا به او عشق می ورزد.تا بدانجا که  همان روز بعد از اعدام اسمرالدا به گورستان می رود و دو سال بعد دیگران در گورستان به دو اسکلت بر می خورند که همدیگر را به سختی در آغوش گرفته اند . وقتی که خواستند اسکلت گوژپشت را از اسکلت زن جدا کنند خاکستر شد و فرو ریخت!

نتردام روح داستان است.در تمام کتاب رد پای این کلیسای اسرار آمیز  مشاهده می شود.رمان حول واژه ی تقدیر می چرخد که توسط کلود فرولو روی دیواره ی کلیسا حک شده است.واژه ای که تنها زمانی به آن پی می برید که داستان را با جان و دل بنیوشید!


بخوانید و لذت ببرید از این تراژدی!

گوژپشت نتردام!

کتابی که امروز تموم کردم همین تیتر بود! چی بگم والا ...قبل از اینکه با آخر داستان برسم یک سری چیزها برای انتهای داستان پیش بینی کردم که تماما غلط در اومد! یعنی حتی یکیش هم درست در نیومد! از این اتفاق خیلی خوشحال شدم!چون فهمیدم هر چی بیشتر کتاب می خونم بیشتر به کمبود دانشم پی می برم و اون وقته که  خوندن برام جذاب تر می شه و قشنگ تر!

رمان خیلی خوبی بود...اصلا به نظرم فرانسه و نویسنده هاش عالی ان!یکی از چیزایی که منو جذب رمان ها میکنه ساختار شهر پاریس و هم چنین تاریخ پرتلاطم و جذاب این کشوره....چه در قرون وسطی و چه در عصر انقلاب فرانسه و سال های بعدش!


چند تا جمله از این کتاب:

هر چه عشق دور  از عقل باشد ، ریشه اش محکم تر است!


کتاب مایه ی انهدام ابنیه است!

دیگران در قلمرو ما یا ما در قلمرو دیگران!؟

چندین سال بود با دیدن حیوانات ولگرد که عمدتا هم شامل سگ های خیابانی می شوند با خودم می گفتم چرا هیچ نهاد قانونی برای جمع آوری این حیوانات اقدام نمی کند!؟از مدت ها پیش درگیر این مساله بودم و حتی گاهی با بقیه این موضوع را در میان می گذاشتم تا اینکه یک روز جمله ای تلنگری به من و این خیالات وارد کرد که هنوز که هنوز است گاهی به آن فکر می کنم!جمله این چنین بود: این حیوانات نیستند که وارد قلمرو ما شده اند!ماییم که وارد محیط زندگی آن ها شده ایم!

جمله را که خواندم کمی فکر کردم...دیدم بیراه هم نمی گوید!انگار نه انگار تا همین ده پانزده سال پیش از دویست متر آن طرف تر از خانه ی مان دیگر هیچ خانه ای وجود نداشت!این مساله را که در نظر بگیریم می فهمیم ما بوده ایم که در این مدت وارد محیط زندگی این حیوانات بینوا شده ایم!حیوانات دیگر را  که غذای آن ها بوده اند کشته ایم یا فراری داده ایم یا به کل منقرض کرده ایم!چشمه ها و رودهای طبیعت را که حیاتشان را تامین می کرده اند خشکانده ایم و حال از این شکایت می کنیم که چرا وارد محیط زندگی مان می شوند!

اصلا یک چیز دیگر!تابحال خودمن که تا مدتی پیش می گفتم چرا این حیوانات  را معدوم نمی کنند ، نه شنیده و نه دیده ام که حیوانی ، انسانی را بدرد یا گاز بگیرد یا ببلعد ! برعکس ما انسان ها بوده ایم که حیوانات را کشته ایم و گاها مثله کرده ایم و زجر داده ایم و منقرض کرده ایم!کلاهمان را قاضی کنیم : ما خطرناک تریم یا حیوانات بیچاره!




صداها...!

نمی دانم تابحال به این نکته فکر کرده ایم یا نه!؟به این که در میان این همه امواج مکانیکی که در اطرافمان وجود دارد ، ما تنها محدوده ی بسیار اندکی از اصوات را می شنویم...!به اینکه در محدوده ی بسیار گسترده ی امواج الکترو مغناطیس ، فقط طیف کوچکی را می بینیم و حس می کنیم!چقدر کم شکرگزار بوده ایم  نعمت آرامش را ...این هدیه ی زیبای الهی را...و چه ناسپاسی بزرگ تر از این که همیشه غر بزنیم از نداشتن آرامش و آسایش!غر بزنیم از سر و صدا ، غر بزنیم از شلوغی ...از همه چیز!

فیزیولوژی قلب می خواندم...به این مطلب رسیدم که قلب چهار صدا دارد که دو تایش معمولا شنیده نمی شود!تازه دو تای دیگر هم به راحتی شنیده نمی شود!حالا تصور کن ما همه ی صداهای درون بدنمان را ، از فروصوت و صوت و فراصوت می شنیدیم!چه سمفونی ای می شد!آن زمان شاید نه خواب داشتیم نه خوراک ! تصورش را بکن ، هرجا می رفتیم شکم و قلب و ریه و رگ ها به جای دهانمان صدا در می آوردند!آن وقت شاید دیگر اثری از موسیقی نبود!در میان آن همه سر و صدا چه کسی ب دنبال آهنگ می رفت!همه می گشتند دنبال دو سیر سکوت!شاید حتی بسته بندی های سکوت را می فروختند! یا شاید مثلا پس از تلاش های زیاد و اختراعات و اکتشافات و هزینه ی زیاد ، هدفونی می ساختند که در گوش هایت بگذاری و صدای سکوت بشنوی!خنده دار می شد مگر نه!؟  آن موقع شاید همه ی ما زمینی ها باید موقع خواب هدفون استعمال می کردیم!حتی به این فکر کن که موقع دیدن فیلم هم باید هدفون می زدیم!یا موقع صحبت کردن با بقیه!یا حتی موقع رانندگی برای شنیدن صدای بوق ماشین ها در میان آن همه سر و صدای اضافی!

سخت است ...نه!؟

پس از سکوت لذت ببر!

اردی بهشت...

امروز اردی بهشت تمام می شود و خرداد می آید...تا آخرین ثانیه های اردی بهشت دل آدم خوش است که در میانه ی بهار است...امید به خنکای بهاری دارد...به ابرهایی که بی خبر از کرانه ی آسمان پیدا می شوند و می بارند و می بارند و می بارند...همدم تنهایی ات می شوند...امید به نسیم گاه و بی گاهی دارد که از برف های برجامانده روی قله های سر به آسمان سا بر می خیزد...امید به بوی گل های یاسی دارد که می شکفند بی آنکه آب در دل کسی تکان بخورد...

اردی بهشت تمام می شود و خرداد می آید...حرفش هم سخت است...انگار از همین روزها توی دل آدم رخت می شورند و داد می زنند که :" پاشو ببین بهار دارد تمام می شود ها...نگاه کن!خرداد آمده...چهار روز دیگر تابستان می رسد....!"   بعد آدم توی دلش می گوید کاش همیشه بهار بود ...کاش همیشه برگ  درختان تازه بود...کاش می شد تقویم ها را پاره کرد و دور ریخت تا بهار خودش آرام آرام رخت و لباسش را جمع می کرد و می رفت!تا تابستان را با گرمای سوزان و میوه های آبدارش می فهمیدیم...نه با تقویم های خشک و بی روح منظم...!

فردوسی...

راه افتادیم به سمت توس...سرزمینی که صلابت حماسه در ذره ذره ی خاکش احساس می شود هنوز...پا در آرامگاه حکیم گذاشتیم و به دیدار بارگاهش رفتیم...روح ایران را در خود دارد اینجا...تکه ای است که انگار از ایران اساطیری جدا کرده اند و  به این روزگار که تمدن و تکنولوژی احاطه اش کرده هدیه داده اند...چرخی در محوطه ی آرامگاه زدیم...نیلوفران آبی که در حوض آب فیروزه ای جا خوش کرده بودند در اطراف تندیس حکیم فردوسی گویی که نگاهبانی می کردند...پا به مقبره گذاشتیم.با شکوه و با ابهتی وصف ناشدنی ...با وجود آن که زیاد به این مقبره می آیم اما هر بار دیدن مجسمه های راوی داستان های شاهنامه برایم تازگی دارد...دیدن زال و سیمرغ و رستم و سهراب و فریدون و کاوه آن قدر برایم شور و شوق می آفریند که وصف نمی توان کرد...به موزه  رفتیم ...آثار برجای مانده از توس باستانی زیبا و چشم نواز بود...آثاری که نمایانگر پیشرفت و تمدن و فرهنگ غنی آن روزهای ایران بود...تابلوهایی که داستان های شاهنامه  و حماسه های پر شور این کتاب که نمایانگر تاریخ پیشدادیان است را به نمایش در می آورد...مینیاتورهایی از شاهنامه ی بایسنقری را دیدم که به زیبایی هر چه تمام تر طراحی شده بودند...از کودکی عاشق مینیاتور بودم و پیچ و تاب هایش...هربار چشمم به نقش هایش می افتد محوش می شوم...کودکی بازیگوش می شوم و در میان درختان و کوه ها و دشت هایش می چرخم و می خندم...!از پیروزی های رستم شاد می شوم و از مرگ سهراب و سیاوش گریان...می چرخم و می چرخم و می چرخم تا روح سرکش ام آرام گیرد...و آن موقع به آرامی از گوشه ی تابلو بیرون می آیم...!

به افتتاحیه ی  کنگره ی ملی شعر از توس تا نیشابور رفتیم...بزرگانی بودند که غزل ها و رباعیاتی و مثنوی هایی خواندند و لذت بردیم...از کشورهای مختلف پارسی زبان...و چقدر خوش حال و امیدوار شدم وقتی که دیدم این چنین پیوند فرهنگی عمیق و قدرتمندی بین ملت ها برقرار است،پیوندی که مرهون شاهنامه است...

مراسم گل افشانی مقبره به زیبایی انجام شد و بیرون آمدیم...بارانی به لطافت و زیبایی ابیات پارسی باریدن گرفته بود...باران می بارید...بارانی از سر عشق ...مهربانی...



نمیرم از این پس که من زنده ام

                   که تخم سخن را پراکنده ام

هر آن کس که دارد هش و رای و دین

                   پس از مرگ بر من کند آفرین


                حکیم توس

باز باران...

امروز صبح رفتیم کلاس...بعد هم بیمارستان منتصریه...بعد هم بلافاصله بیمارستان قایم...بعد از کلاس باکتری عملی که بیمارستان قایم بود گشتی زدم داخل شهر...دو تا کتاب شعر خریدم و رفتم جلسه  ی شعر و ادب ارغوان...جلسه ای که خستگی یک هفته ماقبل را از بدن انسان خارج می کند...

بعد تا مرکز مشاوره قدم زدم و جلسه ی مرکز...!یک روز مملو از کلاس و جلسات مختلف!

الان هم که باران می آید ...از آن باران هایی که اصلا انتظارشان را نداری و ناگهان قطره قطره ریختنشان را متوجه می شوی...کاش بعضی وقت ها هم اتفاقاتی از این دست در زندگی بیافتد...بی خبر کسی برسد...آهنگی که عاشقش هستی پخش شود...بیتی که دوست داری خوانده شود...کاش زندگی بعضی وقت ها از یک دستی خارج شود...با یک لبخند...با یک سلام...یک مهربانی...


پ ن : این متن را دیشب نوشتم ولی امروز منتشر شد به دلایلی ...


خنده ات طرح لطیفی ست که دیدن دارد

                              ناز معشوق دل آزار ، خریدن دارد

فارغ از گله و گرگ است شبانی عاشق

                             چشم سبز تو چه دشتی ست ! دویدن دارد

شاخه ای از سر دیوار به بیرون جسته

                            بوسه ات میوه ی سرخی ست که چیدن دارد

عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی

                            قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن

                             عاشقی بی سر و پا عزم رسیدن دارد

عمق تو دره ژرفی ست ، مرا می خواند

                             کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اول قصه ی هر عشق کمی تکراری ست!

                             آخر قصه ی فرهاد شنیدن دارد



                     کاظم بهمنی


بی خبر...

امروز ظهر میان ترم باکتری دادیم تموم شد و رفت...فقط از این خوشحالم که تموم شد!انگار یه بار سنگین از روی دوش مغز و روحم برداشته شده...عصر رفتیم کلاس باکتری عملی بیمارستان قایم(عج)...بعد با وجود خستگی ای که توی روح و جسمم خونه کرده بود رفتم جلسه شعر ارغوان مون...جلسه ی امروز خوب بود...بعد هم پیاده تا خوابگاه اومدم و باز هم علی رغم خستگی که چند برابر شده بود به جلسه  ی مرکز مشاوره رفتم...استاد رو که دیدم خستگی از بدنم بیرون رفت...مهربونی و خوش صحبتی اش اون قدر دل آدم رو به حال میاره که اگه کوه هم کنده باشی  انرژی بگیری و حالت بشه مثل اول صبح...جلسه تموم شد ...قبل رفتن به جلسه فهمیدم امشب میریم حرم...بهترین خبری بود که می تونستم بشنوم...رفتیم حرم و نماز و دعا و دل یکی کردن با امام مهربون...خیلی خوب بود...خدایا شکرت...


بهار است آن ، بهار است آن ، و یا روی نگار است آن

                             درخت از باد می رقصد که چون من بی قرارست آن

زهی جمع پری زادان ، زهی گلزار آبادان

                             چنین خندان چنین شادان ، ز لطف کردگارست آن...


مولانا جلال الدین

باران بهاری...

نشسته ام پشت پنجره…چای می نوشم و کمی درس می خوانم …تنهای تنها…صدای قطرات باران موسیقی زیبای امشب من شده است…امشب هوا عالیست،عالیه عالی…آن قدر که اگر می توانستم فقط می نشستم و غزل می گفتم و غزل می خواندم…هرچند با وجود تمام دغدغه های مسخره ای که این روزها بر سرم آوار شده است باز هم آن قدر بی خیال و اپیکور مذهب هستم که فرصتی را به غزل خوانی و ترانه و موسیقی اختصاص دهم! آخر این شب ها که بگذرد کمتر می توان مانندش را دوباره پیدا کرد…همین خوشی ها می ماند و خنده ها و شادی ها که غم و سختی رفتنیست…

این روزها سعدی می خوانم…عالیست…غزل هایی به سادگی زبان کودکانه و پر مغزی یک حکیم دنیادیده…آن قدر صاف و ساده که آدم باورش نمی شود بزرگ مردی چون استاد سخن این گونه کلمات را در قالبی ساده و یک دست و زیبا بچیند بی آنکه سخنش تکراری و ملال آور شود…سعدی این روزها و شب ها یار غار من شده است و یاوری برای زدودن خستگی ها از روحی که دستخوش حوادث می شود…این روزها سعدی آرام جانم است…!



افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست

             یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست

گر مدعیان نقش ببینند پری را

             دانند که دیوانه چرا جامه دریدست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

             از مشک سیه دایره نیمه کشیدست

ای عاقل اگر پای به سنگیت بر آید

            فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست

رحمت نکند بر دل بیچاره ی فرهاد

            آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست

از دست کمان مهره ی ابروی تو در شهر

            دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی

            پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست

سر قلم قدرت بی چون الهی

           در روی تو چون روی در آیینه پدیدست

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

          حلوا به کسی ده که محبت نچشیده است

با این همه باران بلا بر سر سعدی

          نشگفت اگرش خانه ی چشم آب چکیدست



زندگی...

امشب به اتفاقاتی که حدود یک سال پیش افتاد فکر می کردم…اتفاقاتی که در زمان خودش مهیب و صعب بود اما اکنون که به آن ها نگاه می کنم می فهمم که کوچک و ناچیز بوده اند…انگار هر چه جلوتر می رویم زندگی برایمان مضحک تر و بی قاعده تر می شود!گذر زمان آن قدر سریع بود که عمر ناچیزم حتی کفاف نداد که فرصتی کوتاه بنشینم و با خاطری آرام اتفاقات گذشته را از خاطرم عبور دهم و بیاندیشم…

با خودم فکر می کردم شاید زندگی آن قدر ها هم جدی و سخت نباشد که به همدیگر سخت بگیریم…دلی را آزرده کنیم…اشکی روانه کنیم…زندگی شاید آن قدر ساده و پیش پا افتاده باشد که بتوانیم با یک لبخند ، یک سلام ، یک احوال پرسی خشک و خالی دل اطرافیانمان را شاد کنیم…زندگی شاید آن قدر ها هم ارزش زیستن و غرق شدن نداشته باشد…شاید بهتر این باشد که لیوان بلورین زندگی را مزه مزه ای کنیم و باقی اش را پای گلدان شمعدانی سرخ کنار پنجره ی اتاقمان بیافشانیم…!



ماهی که قدش به سرو می ماند راست

              آیینه به دست و روی خود می آراست

دستارچه ای پیشکشش کردم گفت

              وصلم طلبی زهی خیالی که توراست


  

    خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی

اردیبهشت...!

امروز بنا به اتفاق به یاد خاطره ای افتادم از دوران کودکی…یادم می آید اردیبهشت بود…ده ساله بودم و کلاس پنجم ابتدایی…جمعه ای بود و قرار شد من همراه دایی و آشنایان  خانواده ی زن دایی به روستا بروم…هدف از رفتن به روستا هم توت خوردن بود…رفتیم روستا و توت خوردیم و توت خوردیم و توت خوردیم…من که هیچ ولی بقیه  به هر درختی که می دیدند، آویزان می شدند و تا آخرین توت اش را نمی خوردند رهایش نمی کردند!درخت را می تراشیدند و رهایش می کردند!  صبح تا عصر همین گونه گذشت و من مقداری و بقیه خرواری توت تناول نمودیم و عازم شهر شدیم و هر کدام راهی خانه هایمان…

من به خانه آمدم …پس از یک روز به شیرینی توت های خوشمزه  و آب دار روستا ، حرف زدن از کیف و کیفور شدن روزانه بود که می چسبید!ماجرای روز را تعریف کردم و در فضیلت شاهانه ی توت سخن ها سراییدم و داستان ها تعریف کردم…شام را آوردند…کباب بود…کباب را با لذت هر چه تمام تر به دندان کشیدم و بر تخت اغراق و گزافه گویی تکیه زدم و در ها سفتم!تنقلات بعد از شام را آوردند…آجیل ها را هم بالا کشیدم …مشت مشت بادام خاکی به معده ریختم و حظ کردم از این روز و این گونه شب! و مهیای خواب شدم…

رفتیم روی بهار خواب و آماده خوابیدن شدیم…چشم ها را به نرمی پر قو بر هم نهادیم به امید فردایی که به مدرسه می رویم و برای بچه ها از تفریح آخر هفته ی مان در افشانی ها کنیم…

شب خوابیدیم و صبح در بیمارستان چشم ها را گشودیم…هاج و واج و انگشت به دهان که این چه واقعه ایست که نظاره می کنیم ! پرس و جو کردیم و کاشف به عمل آمد پس از شکم بارگی های دیروز و دیشب مان، هنگامه ی خواب دچار بیماری می شویم و خدا به رویمان رحم کرده که زنده مانده ایم!سرم به دست در هوای مطبوع اردیبهش ماه ساکن بیمارستان شده بودیم  و دو شب ناقابل در خدمت قرص و شربت و دارو بودیم…

این واقعه چنان تاثیر سهمگینی بر دیدگاه من در مورد توت سفید و بادام خاکی گذاشت که هنوز که هنوز است از خوردن توت ابا می ورزم و با دیدن بادام خاکی رعشه ای مهیب بر جسم و جانم می افتد که مبادا دوباره بیماری آن شب دوباره گریبان گیرمان شود  که این بار معلوم نیست بتوانیم جان سالم به در بریم!


بارالها شکرت!!


ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

                  ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

                  ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا...


                       مولانا جلال الدین

هفت حوض و دشت مغان...

قرار بود جمعه برویم اردو…همراه دوستان دانشگاه…مقصد هم هفت حوض بود و غار مغان…اطراف مشهد…ساعت هشت بود که راه افتادیم …مسیر باران خورده و دشت ها سرسبز و هوا خنک و روح افزا…به هفت حوض رسیدیم و صبحانه خوردیم…چای و خرما و نان و پنیر و گردو نوش جان کردن کنار دوستان بهتر از برگ گل لذتی داشت بی منتها که نصیبمان شده بود…گل می گفتیم و زیباتر از گل می شنفتیم…راه افتادیم به سوی هفت حوض موعود!مسیری که ابتدا سنگ فرش بود و پلکانی و مرتب…هزارپایی را دیدیم که با آرامش مسیرش را می رفت و زمین را زیر پاهای کوچک و بی شمارش به سخره گرفته بود!زیبا بود…!

اطرافمان  کوهسار بود…سبزی علف های نورسته با رنگ سنگ های مقاوم در هم آمیخته بود و رنگین کمانی ساخته بود الهی…اطراف همه کوه…همه درخت…همه سرسبزی…همه بهار…

به برکه ای رسیدیم…گذشتیم و باز برکه ای دیگر…نیزارهایی در میان برکه ها بود که مرا به یاد نیستان ازل می انداخت…برکه هایی را در مسیر می دیدیم که شده بودند زادگاه بچه قورباغه های بازیگوش و مشکی رنگ…تخته سنگ های صافی در کناره های کوه می دیدیم که مانند بسترهای ابریشمین شاهان بودند…بسترهای نرم و بی دردسر طبیعت گردان…!

از کوه بالا رفتیم و از تپه ها پایین آمدیم و از میانه ی رودخانه ی مفروش کننده ی دره گذشتیم و سرانجام به قطعه ای از بهشت زمینی رسیدیم که چشم ها، جان ها،گوش ها و دل ها را صفا می داد…جمعمان جمع بود…همه بودیم …من ،علیرضا،محمدحسین،بهرام،امیرمحمد،سیدعلیرضا،سجاد و نوید و …عکس گرفتیم و حرف زدیم و خندیدیم…صدای بلبلان و قمریکان انسان را به سر ذوق می آورد…داخل دره بر روی سنگ های صیقل یافته از گذر زمان آبی زلال در جریان بود …آبی که به دوردست ها می رفت و از چشم ها پنهان می شد…

عزم بازگشت کردیم…سوار اتوبوس شدیم و عازم مغان …جاده ای پر پیچ و خم و سرسبز و زیبا…به روستایی رسیدیم پلکانی …با طراوت،با مردمانی به استقامت کوه و به مهربانی خورشید…از کوچه پس کوچه های مغان گذشتیم …کوچه باغ ها را پشت سر نهادیم…از میان رودخانه ی خروشان گذشتیم و به دامنه ی کوهی رسیدیم به صلابت اراده ی مردمان دیارش…قدم در مسیری نهادیم که عزمی آهنین طلب می کرد و استقامتی پولادین!حدود یک ساعت و نیم از راه های باریک و پهن کوه گذشتیم ،مسیری مارگون که یک سمتش دره و سمت دیگرش دیواره ی کوه بود…به هزار زحمت خودمان را بالا کشیدیم …ذخیره ی آبی که برداشته بودیم رو به اتمام بود و چهار نفری که با هم مسیر را طی می کردیم ناچار به صرفه جویی شدیم…از گردنه ای گذشتیم و چشممان به دهانه ی غار افتاد…گویی که تمام خستگی  راه از بدنمان رخت بربست…فریادی از سر ذوق کشیدیم …زندگی جدیدی در رگ هایمان جریان یافت…پای در غار نهادیم…چراغ قوه ها را روشن کردیم و پیش رفتیم…کاروانی را دیدیم که برمی گشتند…پشت سر هم بودند و چراغ هایشان روشن …فضایی بود باشکوه،مانند روزهای خلقت زمین و آسمان…مسیر سنگلاخی غار را پیش رفتیم …دیواره های آهکی و زیبای غار و سقف های به قدمت بی نهایت را به نظاره نشستیم و حظ کردیم…آن چنان با عظمت بود که حیفمان می آمد آن قدر سریع مسیر را طی کنیم…!حدود دویست الی دویست و پنجاه متر پیش رفتیم…تا اینکه به قسمتی رسیدیم که جلورفتن برایمان ممکن نبود…تاریکی غار آن چنان زیبا و رویایی بود که نمی توان وصفش کرد…ظلمت مطلق ، سکوت ابدیت ، پاکی ازلی…همه در کنار هم آرامشی عجیب و بی نهایت نصیب روح و جسم انسان می کرد …موهبتی الهی…!

از مسیری که رفته بودیم برگشتیم…در دهانه ی غار نشستیم تا خستگی مسیر  از جسممان بیرون برود…ابرها قلب آسمان را می پوشاندند و نوید باران می دادند…بوی نم می آمد…بوی خاک…بوی گل های بهار…!

پایین آمدیم از کوه…از چشمه ی پای کوه که آبی به زلالی اشک از آن جریان می یافت نوشیدیم …عطشمان فروکش کرد و به سمت روستا راه افتادیم…ناهار خوردیم و روانه ی مشهد شدیم…دل کندن از طبیعتی به آن زیبایی و طراوت سخت بود اما چاره چه بود…!


یزدان را سپاس…!