نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

باران...


ظهر به دانشکده رفتم…هوا گرم بود و مرطوب…خیلی ناجور…بین درس خواندن به کاجستان رفتم…بوی نم آدم را مست می کرد…دقت که کردم چند  تایی قارچ دیدم که از خاک سر بیرون آورده بودند…خیلی آرام و بی سر و صدا…انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده!

یک ساعت به غروب زدم بیرون…نم نم باران می آمد…رویایی بود…رویایی…به اتوبوس که رسیدم باران شدید شده بود…خیس شده بودم…خیس مهربانی خداوند…باران شدید شد…تگرگ آمد…ابرهایی در هم فشرده و سیاه و پرباران آسمان را فرش کرده بودند…توده هایی از قلب دریاهایی دوردست…پیغام آوران هستی…!

باران آمد و باران آمد و باران آمد…آن قدر که آب جاری شد و همه جا سیراب شد از سیل…ابرها رفتند…هوا لطیف شد…عاشقانه شد…شاعرانه شد…قدم زدم …آسمان آبی تر از همیشه بود…تک تک سلول  های بدنم تازه شد از این لطافت بهار…

شب حرم رفتیم…هوا بهاری…لیله الرغایب ، باران ، حرم ، نماز ، دعا …همه دست به دست هم داده بودند تا روحمان تازه شود…روح…روحی که مدت ها بود تازگی اش دستخوش زمانه شده بود…پژمرده شده بود…جان صفایی یافت ناگفتنی…مهتاب در قلب اسمان می خندید…هوا بوی عطر باران می داد…

برگشتیم…میان دار و درخت ها قدم زدیم…با دوستی به زلالی شبنم ، به مهربانی گل ، به طراوت باران…حرف زدیم…صفا کردیم…ذهنمان را جلا دادیم…عشق کردیم از این همه صداقت و صمیمیت…


خدایا شکرت…!


پ ن ۱:این نوشته مال روز پنج شنبه هست ولی به دلایلی امروز منتشر شد!


پ ن ۲:دوست و همراه قدم زدن شبانه ی مان بهرام خان بود از دیار سرسبز گیلان...پسری از جنس باران...!تشکر بابت همراهی اش...


پ ن ۳:جدا از بحث باران و ...،شهرداری مشهد در بلوار سید رضی هنرنمایی بسیار خلاقانه ای به کار برده و آن هم ایجاد یک استخر خیابانی وسیع است که هنگام بارش باران مردم را دچار شادمانی بی وقفه می کند و پدر مردمان را در می آورد!جا دارد دست یکایک این عزیزان را به گرمی بفشاریم و دست مریزاد گوییم بر این همه بی خیالی و محدود نگری!


ای فصل با باران ما بر ریز بر یاران ما 

              چون اشک غم خواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها

              زیرا که داری رشک ها بر ماه رخساران ما


مولانا جلال الدین


تنهایی...

تنهایی خوب است…شاید هم عالی است…آن قدر که بعضی وقت ها در به در دنبالش می گردم…فرار می کنم از حلقه ی انسان ها و سراغش را در گوشه ی اتاقی،میان درختان سر به فلک کشیده ای ، خیابانی،یا هر جای دیگر می گیرم…آن قدر در آن غرق می شوم که بیرون آمدن از دایره ی گرداب آن برایم به دشواری ترک روح است…

تنهایی خوب است…آن موقع که برق نگاهی یا تشعشع صدای لطیفی ، انسان را دچار رعشه ای نیرومند می کند و  زندگی را از آدم می گیرد…روی نیمکتی می نشینم و فکر می کنم…پرواز می کنم به آسمان…هبوط می کنم در زمین…آن قدر در این خلسه ی روحی معلق می مانم که هنگامه ی بیرون آمدن از آن غرق در عطر خوش تفکر و احساسات هستم…

تنهایی زیباست…اگر نیمکتی باشد…سکوتی باشد…قلمی باشد و کاغذی …آن هنگام است که تنهایی می شود زیباترین آفریده ی خدا…



“ تنهایی و رسوایی “  ، “ بی مهری و آزار”

         ای عشق ببین من چه کشیدم تو چه کردی…


               فاضل نظری


عینک...!

بعضی وقت ها همه چیز یک دفعه و بی خبر عوض می شود…نشسته ای و حرف می زنی و می شنوی و می خندی و صدای شادی ات گوش فلک را کر می کند…ناگهان ورق بر می گردد…خودت را می بینی که در میان تنهایی خودت نشسته ای …تنهای تنها …این موقع است که چشم ها را می بندی و تمام زندگی ات را مرور می کنی …خنده ها…گریه ها…دور هم بودن ها…تنهایی ها…همه را از پیش چشمت می گذرانی تا میرسی به یک اتفاق خوب…یک اتفاق که شاید خیلی هم به چشم نیاید و اصلا آن قدر ها هم مهم نباشد، ولی وقتی این هنگام به یادش می افتی لبخند به گوشه ی لب ات می نشیند…لبخندی به ارزشمندی تمام ثانیه هایی که تاکنون گذرانده ای…!

بعضی وقت ها خسته می شوم…از عالم و آدم …از تمام دغدغه های همیشگی …به میان درختان و گل ها می روم…عینکم را برمی دارم و هیچ نمی بینم جز دو قدم مقابلم …راحت از دنیا و تمام مسخرگی هایش…!هیچ کس را نمی شناسم…راه می روم و بدون هیچ توجه خاصی از کنار تمام مسایل می گذرم …راحت می شوم از همه چیز…عینکی بودن هم یک موقع هایی به درد آدم می خورد…!


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

         تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...


                سعدی شیرازی!

بازگشت ، تراژدیک یا کمدی!؟مساله این است...!


مدت هاست که مسیر مشهد به شهرستان و بالعکس را طی می کنم…زمان هایی بوده است که کوه های بین راه غرق در ابر بوده اند …مثل امروز…همیشه دلم می خواست تا بتوانم در چنین لحظاتی پای در دامنه ی کوه بگذارم و تا قله بروم…در میان دریایی از ابرهای خنک شنا کنم…آتشی روشن کنم و غرق در رویا شوم…

امروز هوا ابری و سرد بود…از صبح یک ریز باران می آمد و زمین تشنه ی مهربانی را از عشق الهی خود سیراب می کرد…ابرها دست در گردن قله های سر به فلک کشیده انداخته بودند و چون یاری دیرین اشک ها می فشاندند…!کرانه های زمین ، آسمان را در آغوش گرفته بود…باران می بارید…بارانی به سرزندگی و طراوت بهار…

تمام طول مسیر به موسیقی و کتاب خواندن گذشت…عبور از دل باران و کتاب خواندن و هر از چندگاهی نگاهی به قطرات پر شتاب و آشفته ی باران انداختن لطفی داشت بیش از حد تصور…بازگشتن نیز نکته ی همیشگی این ماجرا بود…بازگشت پس از سه هفته استراحت و گذران عمر در طول روزهای تعطیلی…بازگشتی که این بار نمی دانم تراژدیک است یا کمدی…!

این روزها بهار مهربانی اش را بیش از گذشته به رخ می کشد…می رقصد و می خندد و از گلوی سینه سرخ ها آواز سر می دهد و از چشم ابرها اشک شوق جاری می کند و از به طبیعت چشمکی می زند و طبیعت هم چون کودکی خجالتی از آغوش خاک لاله های سرخ بیرون می آورد و سبزه می دماند…این روزها همه دست به دست هم داده اند تا زمین ، رنگارنگ تر از همیشه ، خودنمایی کند…!


خداوندگارا سپاس…


در این سرما و باران یار خوش تر

          نگار اندر کنار و عشق در سر

نگار اندر کنار و چون نگاری

          لطیف و خوب و چست و تازه و تر


مولانا جلال الدین


سیزده به در

هیچی دیگه! امروز سر ظهر بود تقریبا که ناهار آماده شد و زدیم بیرون…دایی ها و بابابزرگ و بی بی قبل از ما رفته بودند دهانه آهوبم…زدیم به دل طبیعت …از کوه رفتم بالا و از دره اومدم پایین!خیلی حال داد…هوا سرد بود  و نم نم بارون میومد…دره خیلی قشنگ شده بود…سرسبز و تر و تمیز…ناهار و بازی کردن و چایی داغ خوردن توی هوایی که آدمو از سرمای خودش می لرزوند …! بارون شروع شد و خیلی شیک مجبورمون کرد جل  و پلاسمون رو جمع کنیم و بزنیم به چاک! چادرها رو جمع کردیم و بعد چهار پنج ساعت گشتن توی کوه و دشت برگشتیم خونه…!
خونه که رسیدیم بارون شدید شد و خیلی باحال صفا داد به هوا…خدایا ممنونتیم…
امروزم مثل پارسال شهردار محترم و چند نفر از بزرگواران شورای شهر ، عزیزان طبیعت گرد رو خوش آمد می کردند و از طرف شهرداری هم کیسه ی زباله به مردم داده شد تا زباله ها همین طوری توی طبیعت رها نشوند! باشد که مقبول افتد…ایشالا همیشه همه مون به فکر طبیعت اطرافمون باشیم!

اینم یه بند از مسمط منوچهری دامغانی :

خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار           گر در کنار یار بود , خوش بود بهار
ای یار دلبرای هلا خیز و می بیار            می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار
                                   با من چنان بزی که همی زیستی تو یار
                                        این ناز بیکران تو برگیر از میان

طبیعت گردی...


امروز از شهر زدیم بیرون…رفتیم به آغوش طبیعت…هوا ابری بود و خنک…مسیری رو به سمت غرب و شمال رفتیم تا رسیدیم به سد دهن قلعه…سدی که یک دهه پیش ساخته شده و کم و بیش آبی در دلش ذخیره کرده…یادمه اولین بار که به دیدن این سد رفتم کلاس اول راهنمایی بودم که همراه با هم کلاسی ها رفتیم بازدید علمی…آب این سد به خاطر کاهش بارندگی توی سال های اخیر خیلی کم شده …خیلی…اونقدر که وقتی چشمم به سطح آب سد  افتاد شوکه شدم و غصه خوردم…
یه چرخی زدیم دور و بر سد و هوایی تازه کردیم…راه افتادیم سمت روستاهای اطراف…اول رسیدیم به دهن قلعه…روستایی که خیلی کوچک و جمع و جور بود…توی تابلوی اول روستا نوشته بود که سی خانوار توی روستا زندگی می کنند اما چیزی که ما دیدیم خیلی کمتر از این مقدار بود…بعد رفتیم سمت چشمه حاج سلیمان…نزدیک اونجا دو تا مسیر آبی بود که به سد می ریختند…دو تا شریان رودخانه مانند کوچک که مثل دو تا مار باریک و دراز و با بدنی زلال مثل شیشه در دل خاک می خزیدند و به آرامی و زیبایی حرکت می کردند…آب این دو تا که از چشمه های بالادست و هم جوار کوه های سر به فلک کشیده جاری می شد زلال بود اما طعم شوری داشت…به چشمه حاج سلیمان رسیدیم…اوضاعش از دهن قلعه بهتر بود اما باز هم دستخوش تغییرات زیادی شده بود…ترک کردیم اونجا رو…چشمه ای که بود اما حاج سلیمانش نبود…
رفتیم شریف آباد…بابا اولین سال معلمی خودش رو توی این روستا بوده…روستایی بود که هنوز اندک آبی در دل قناتش باقی مونده و همین مقدار باعث شده تک و توک خانواده هایی که پایبند زادگاهشون هستند و هنوز زندگی در طبیعت و روستا رو به زندگی در سر و صدای شهر ترجیح میدن امیدی به موندن داشته باشند…بابا تعریف می کرد که تمام اطراف روستا پر از دار و درخت بوده و اونقدر سرسبز و خرم بوده که دل آدم پر می کشیده برای قدم زدن توی کوچه باغ های زیبا و پر طراوت روستا…اما الان فقط چند تا درخت تک و تنها باقی مونده بود و یه چند تا مزرعه …یادمه سه چهار سال پیش که اومدیم اینجا رفتیم خونه ی یکی از پیرمردای ده که پسرش شاگرد بابا بوده…پسرش هم بود…خیلی پیرمرد مهربون و باصفایی بود…امروز که رفتیم پسرش رو دیدیم که گفت پدرش فوت کرده…خیلی ناراحت شدیم…
رفتیم و یه دوری زدیم توی قلعه ی شریف آباد…یه چرخی هم توی کوچه ی منتهی به مزرعه ها…عطر گل های بهاری و علف های خوشبو دل و دماغ آدم رو صفا می داد…قشنگ بود و رویایی…
راه افتادیم  و یه مسیر خاکی نسبتا طولانی رو طی کردیم…بین راه گله های گوسفند ها رو می دیدیم…شنیدن صدای بع بع گوسفندها و صدای زنگوله های این همراه های رام شدنی انسان که هزاران سال با بشر همراه بوده اند لذت خاصی داشت…آدم می فهمید که با وجود خشکی این دور و اطراف هنوز موجودات زنده ای هستند تا به آدم دلگرمی بدهند که حیات در این اطراف ادامه دارد… بین راه  چند جا توقف کردیم …کنگر جمع کردیم و چرخی در دل مسیل ها و دره ها زدیم…مسیل هایی که بستر جریان های زلال حاصل از باران و برف  و تگرگ بوده اند…چکیده ای  از ابرهای آسمان خدا…
ساعت چهار بود که ناهار خوردیم…بعد هم دوباره چرخی در دل طبیعت زدیم …هوای امروز ان قدر عالی بود که تا مجاورت تک تک سلول های بدنمان رخنه نمود و بدن را مصفا کرد…بعد هم به خانه برگشتیم و استراحت و شام هم جایتان خالی خورشت کنگر…!!

طبیعتتان با صفا…!
آمد بهار جان ها ای شاخ تر به رقص آ
                           چون یوسف اندر آمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
                           ای شیر جوش دررو جان پدر به رقص آ  ...


                
   مولانا جلال الدین





عیدی باران...!

پریشب باران خوبی آمد…هوا بوی بهشت می داد…صبح که بیدار شدم دیگر نخوابیدم…زدم بیرون…دوچرخه را برداشتم و در هوای باران خورده تا خاکریزهای بالای شهر که نزدیک خانه بود رکاب زدم…از دوچرخه پیاده شدم…رفتم بالای خاکریز…به شمال چشم دوختم…زادگاهم را می دیدم…دامنه ی کوه را دیدم که باران خورده به نظر می رسید…قله های در میان ابر غوطه می خوردند…به دهانه ی دره مانند آهوبم نگاه کردم…غرق در مه بود…فکر می کنم ابرها آن قدر پایین آمده بودند که می توانستند زمین تشنه ی این روزها را در آغوش بگیرند و شبنم بر گونه های خاک بیفشانند…زیبا بود دویدن در دل ابرهای بهار…
خورشید را دیدم که از کرانه ی آسمان بالا می آمد…در میان ابرها می رقصید و پرتوهای نگاهش را به زمین هدیه می داد…نسیم خنک صبح بهار آن چنان مطبوع و روح انگیز بود که به جای آنکه تن را بیم سرما بلرزاند آرامش و عافیت نصیب روح و جسم می کرد…
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و تمام رخ جلوه گری کرد…بر دوچرخه نشستم و رکابی در اطراف پارک زدم…ریه هایم مدت ها بود که از هوای تیره رنگ کلان شهر به تنگ آمده بود…وجودم را از طراوت و پاکی و خنکای هوای صبح انباشته کردم …نان خریدم و به خانه آمدم …چای شیرین و نان گرم و پنیر و سمنوی شیرین و جان افزا…


پ ن : این روزا حتما صبح زود پاشین برین بیرون ورزش کنین…هوا عالیه…مبادا از دست بدین طراوت این ساعت ها رو…!

مثل باران بهاری که نمی گوید کی...
                                  بی خبر در بزن و سرزده از راه برس...!    
                                 " آرش مهدی پور"





یبوست مغزی!

درک می کنم که از خواندن عنوان بالا تعجب کنید!همان طور که خود من هم هنگامی که اولین بار چنین کلمه ای به ذهنم خطور کرد تعجب کردم و حتی چند دقیقه ای هم به این اتفاق خندیدم!نوشته ای که پیش روی شماست ربط چندانی به میزان ، نوع و کیفیت غذایی که می خورید ندارد!بهتر است بگویم هیچ ربطی به موارد بالا ندارد!اما منظورم از چنین عنوانی چه بوده است!؟
همه ی ما در محیط زندگی و در جامعه ی مان با مبانی و پایه های مستحکم اعتقادی و اجتماعی زیادی برخورد داریم…مانندعلم ، مذهب ، آزادی ، اخلاق، برابری و بسیاری مسایل دیگر…تمام این ها کلماتی هستند که به نوبه ی خود بسیار زیبا و قابل احترام هستند…از این جا به بعد حواستان را بیشتر جمع کنید…!هر یک از ما پس از برخورد با چنین کلمات و عناوینی ، بنا به قدرت عقل و خردورزی ، به قضاوت و تامل در این موضوعات می پردازیم…قضاوت هایی که یا به نتیجه های صحیح و قابل پذیرشی منتهی می شوند یا به نتیجه های ناصحیح …در هر صورت زمینه ای فراهم می آید برای پرداختن و تفکر مداوم به این موضوعات…مسلما نتیجه گیری حاصل شده برای خودمان اهمیت بسیار زیادی دارد…چه اینکه نتیجه ی به دست آمده به  سان فرزندی ست برای مادری که همان قوه ی تعقل ماست…اگر این نتایج به بیرون انتشار پیدا کنند وبه  بوته ی نقد گذاشته شوند و اصلاح شوند حاصل آن آرامش روانی برای انسان می شوند…اما وای به حال روزی که این افکار درون ذهن آدمی انباشته شوند و محصور بمانند…!
وای به حال روزی که این افکار در ذهن انسان محصور شوند…!مدام تقویت می شوند و آن قدر تکرار می شوند که گویی صحیح ترین موضوع علم بر روی کره ی زمین می باشند! انبار می شوند و انبار می شوند و انبار می شوند…مانند غذایی پاک و سالم که پس از هضم شدن راهی برای دفع نمی یابد!انبار شدن همانا و رو به جمودت رفتن فکر همانا…نتیجه این می شود که فرد آن چنان اسیر فکر خود می شود که راهی برای خلاصی از آن نمی یابد…در بند فکر جامد خود می شود…!ذهنش همان گونه می شود که دستگاه گوارش بعضی ها آنگونه می شود! ذهنی که باید سبک بال باشد تا انسان را به ملکوت برساند آن چنان بال و پرش بسته می شود که یارای برخاستن هم ندارد چه رسد به پرواز!
پس ذهن خود را از افکاری که مدت هاست شما را اسیر خود کرده اند برهانید!به وسیله ی نوشتن…بازگوکردن…به تصویر در آوردن…شاید این افکار کاغذ های باطله ای باشند که تنها خاصیت شان درگیر کردن ذهن توانمند شما به مسایل پوچ باشد…خودتان را رها کنید تا بتوانید به افکاری نو دست بیابید و یا حتی از درستی افکارتان اطمینان پیدا کنید…

ذهنتان آزاد و بی آلایش…!

پ ن : هرگونه برداشت از این متن برعهده ی خواننده ی متن می باشد و به بنده دخلی ندارد!


نوروز...

نوشتن از نوروز برایم دشوار است…شب آخر سال برایم یک حس عجیب به ارمغان می آورد …حسی مانند اینکه انگار یک چیز در زندگی ام کم است …شاید آن چیز خودم باشم!به هر حال این حس آن قدر عمیق است که تک تک سلول های بدنم در آن غوطه ور می شوند و در آن دست و پا می زنند…آن گونه که بعد ساعت های بسیار خود را از گرداب خیالات و افکار این لحظات بیرون می آیم…
تحویل سال چه نیمه شب باشد چه صبح هنگام و چه عصر و چه وسط شب برایم  یک حالت عجیب است…در دلم یک حس غریب به وجود می آورد…آن گونه که با خودم کلنجار می روم تا بفهمم کجا هستم و چه می کنم و چه باید بکنم و چگونه باید رفتار کنم…حسی ست غریب که تنها یک بار در سال به سراغم می آید…حس نوزادی که تازه به دنیا می آید و نمی داند بخندد یا گریه کند…نمی داند چشم به دنیا باز کند و بخندد یا چشم فرو بندد و سیلاب اشک از دیدگان روانه سازد…به هر حال به هر بدبختی که می شود ثانیه های تکرار نشدنی تحویل سال را می گذرانم و باز در فکر فرو می روم…که سال پیش رو چگونه خواهد بود…خوب یا بد…چگونه…
حال که فکر می کنم می بینم شاید سر سفره ی تحویل سال تنها جایی باشد که سکوت می کنیم و چشم ها می بندیم و خالصانه و خاضعانه دعا می خوانیم و آرزو می کنیم …شاید تنها لحظاتی در زندگیمان باشد که با صداقت کامل و با وجدانی آسوده پای سفره ی عشق می نشینیم و به روزهایی که گذشت می اندیشیم …به روزهایی که مملو از اتفاقات زیبا و نازیبا بوده اند…مهربانی ها…نامهربانی ها…خنده ها…گریه ها…هزاران خاطره ی دیگر…

شاید تنها سر سفره ی عیدانه باشد که برای فردایمان برنامه هایی می ریزیم که پشتوانه اش خدا باشد و عشق…!که در بقیه ی روزهای زندگی تماما تصمیم های عاقلانه و از روی ترس خودنمایی می کنند…!شاید این روز تنها روزی باشد که بی غل و غش می نشینیم و چند دقیقه ای زندگی را می فهمیم …عاشقانه می خندیم …گذشته را می نگریم و فردا را مجسم می کنیم…حال می فهمم برای انسان قرن بیست و یکم یک روز مانند نوروز چه غنیمت ارزشمندی ست…انسانی که در هیاهوی صداهای گوش خراش و در گیر و دار زندگی آن چنان اسیر شده است که شاید روزی شادی و بلکه زندگی را از یاد ببرد…



;کتاب هایم...!


یک سال دیگر هم گذشت …خوب است که نگاهی به کارنامه ی کارهایمان بیاندازیم و ببینیم در این ۳۶۵ روزی که گذشت چه کردیم و چه نه…
موضوعی که از اول سال سعی کردم بخشی از ذهنم را درگیرش کنم و بخشی از زندگی ام را برایش در نظر بگیرم خواندن و نوشتن بود…نه خواندن و نوشتن درسی ، که جزو لاینفک و اجباری زندگی ام بوده و هست….خواندن و نوشتن غیر از امور درسی روزمره…به دوازده ماه گذشته که نگاه می کنم می فهمم علی رغم تمام کاستی هایی که داشته ام باز هم به نسبت وقت و فرصتی که در اختیار داشته ام خوب خوانده ام و خوب نوشته ام…!
اولین کتاب امسالم سر و ته یک کرباس از مرحوم محمد علی جمال زاده بود…کتابی که هنوز که هنوز است طراوت و تازگی نثر زیبایش در ذهنم باقی ست…کتابی که به تمام معنا از خواندنش راضی ام و شاید اگر در زندگی ام فرصت یابم بار دیگر نیز آن را بخوانم…
بازی سرنوشت و آرش کمانگیر هم دو کتاب دیگری بودند که در بهار خواندم…کتاب هایی که هرکدام شیرینی و جذابیت خودشان را داشتند…بازی سرنوشت داستانی رمان گونه با درون مایه ی عاشقانه ی تاریخ محور و آرش کمانگیر داستانی حماسی و پرصلابت…
تابستان با بینوایان گذشت و خاطرات یک الاغ و جای خالی سلوچ…رمان هایی که آن قدر برایم جذبه داشتند که تا نیمه های شب بیدار می ماندم و زودتر از آنچه که انتظار داشتم تمامشان کردم…بینوایان که هر چه در وصف زیبایی و قدرتش بگویم کم گفته ام…رمان عشق و حماسه…زیباترین کتابی که تاکنون خوانده ام…کتابی در نهایت روانی،زیبایی،احساسات…پیوند های بین اجزای کتاب به نحوی قوی و زیبا بود که هنوز که هنوز است وقتی به یادشان می افتم انگشت حیرت به دندان می گزم! خاطرات یک الاغ…! کتابی با ژانر طناز و با نثری ساده و روان و زیبا که خواندنش در مایه های کتابی برای کودکان بود!جای خالی سلوچ…کتابی با زبان و نثر عامیانه ی نزدیک به زبان شهر خودم…کتابی که دولت آبادی به زیبایی هرچه تمام تر جزییات زندگی مردم یک روستای اسیر بدبختی را در آن به نمایش در آورده است…
شهریور با دو کتاب از دکتر شریعتی…علی حقیقتی بر گونه ی اساطیر و پدر مادر ما متهمیم…کتاب هایی که با تیزبینی مسایل مربوط به مذهب و جامعه را مورد کنکاش قرار داده بود …
پاییز با نامه های آسیاب من اثر آلفونس دوده و دید و بازدید جلال آل احمد گذشت….دو کتاب با نثری سلیس و با داستان هایی زیبا و با طراوت…
بهمن ماه با سیر بی سلوک بهاالدین خرمشاهی گذشت…کتابی با مقاله هایی زیبا و خواندنی درباره ی زبان و موضوعات دیگر…و الان هم مشغول خواندن دو کتاب دیگر…!یک لیوان شطح داغ  از احمد عزیزی و رمان چهار جلدی خاطرات یک پزشک اثر الکساندر دوما…کتاب هایی که امیدوارم بتوانم به سرانجام برسانم…
موارد بالا کتاب هایی بودند که در زمینه ی نثر و رمان و …خوانده ام…!کتاب ها ی منظوم و مجموعه های غزلیات شاعران مختلف را هم باید به آن ها اضافه کرد…تا ببینیم چه می شود!


آخر سال…


دم دمای نوروز است…دل توی دل هیچ کداممان نیست…از یک طرف دگرگونی حال طبیعت و از طرف دیگر دیدن عزیزان شور و شوق وصف ناشدنی در دل همه انداخته است…
بی بی این روزها یک جا بند نمی شود…از وقتی شنیده دایی می آید مدام این ور و آن ور می رود…از هر پنج کلمه اش  شش تایش رضا است…می گوید باید خانه را آب و جارو کنم…رضا می آید…راست می گوید…حق دارد…یکی دو ماهی می شود پسرش را ندیده است…گل پسرش را…!
بی بی می گوید آش جوش بره درست کنیم…مامان می گوید هنوز زود است…وقتی همه جمع شدیم می پزیم…آش جوش بره…انگار رمز و رازی شده برای  جمع شدن تک تک اعضای فامیل…رمزی بین نسل های گوناگون…آشی برای رفع دردها…ناراحتی ها…سختی ها…هم پر از امید و  آرزو…هم خوشمزه…!

آشتان خوشمزه و جاافتاده…!!

عسل...!

هوا گرم می شود …روزهای آخر خواب زمستانی طبیعت است…بهار می شود…خاک ، آب ، آسمان زندگی را باز می یابند…دقت که می کنی حشراتی را می بینی که با بال های کوچک و لرزانشان در هوا این ور و آن ور می روند…سرآمدشان هم زنبور عسل! می چرخد و می چرخد و بالاخره شکوفه ای پیدا می کند و بر بستر نرم و رنگارنگ این تجلی طراوت و زیبایی می نشیند…غلت می زند … شاخک های کوچکش را به گلبرگ های صورتی و سفید و سرخ می کشد…آشنایی دیرینه ای دارد …!در قلب کوچکش تصویر شکوفه ها را از مادرش به ارث برده است…از ملکه…!شهد را  می نوشد…با جانش در می آمیزد…سرگشته می شود…در هوا معلقی می زند ...تا خورشید بالا می رود … بال بال می زند …به کندو می رسد…به زندگی شیرین و شاهانه اش…عصاره ی جانش را به گنجینه ای می ریزد که ساختمانش را گویی از فرشتگان الهام گرفته است…می شود شفای ناآرامی ها…
یادم می آید هشت یا نه ساله بودم …دایی سه چهار تایی کندو به خانه ی بابابزرگ آورده بود…تابستان که می شد هوای خنک و تر و تازه ی روستا مرا جذب خود می کرد…گاها یکی دو هفته ای می ماندم…کندوها داخل باغی بود که درون خانه بود…از روی پرچین درختان را می دیدم…دلم هوای گوجه سبزهایی را می کرد که رو به سرخی می زد…سرخ و ملس…!از یک طرف وسوسه ی این مایده ی آسمانی و از طرفی ترس از نیش گاه و بی گاه زنبور های شر و شور…! دل را به دریا می زدم…جستی می زدم و با توشه ای بر می گشتم و خوشحال از این فتح بزرگ بر لب آب می نشستم و کامم را شیرین می کردم…تا اینکه یک روز این موجودات زبر و زرنگ انتقام تجاوز به قلمرویشان را گرفتند! به روشنی یک روز آفتابی یادم است که کنار درخت توت کهنسال داخل حیاط ایستاده بودم…بی خیال  و بی پروا…! ناگهان زنبوری به چشمم خورد…پلکم را نیش زد…فریادی از سوز دل بر آوردم…خاله به کمکم آمد…زنبور را دور کرد …یادش بخیر …زنبورک بیچاره ، کارگر فداکاری بود…به خانه رفتم…به زور و ضرب آبلیمو و آبغوره و …نیشش را بیرون کشیدند و من ماندم و چشمی که مانند هندوانه ای  باد کرده بود…هرچند نیش شیرینی بود…!

دایی هر چند روز یک بار به کندوها سر می زد…خدا خدا می کردم من هم بتوانم همراهش به سر کندوها بروم…آتشی روشن می کردیم…داخل دستگاهی که اسمش را نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم (!) زغال ها را می ریختیم…می شد سلاحی  برای گیج کردن این حشرات تیز و تند! دایی کلاه و دستکش و لباس می پوشید…شانه های پر از شهد و عسل را بیرون می کشید…هرچند هر مرتبه ده ها بار از نیش این حشرات مستفیض می شد اما باز هم با زنبورهایش مهربان بود…دوستشان داشت…شانه ها را مقابل  آفتاب می گذاشتیم …موم تازه …عسلی به شیرینی عشق…همه و همه آن قدر دل پذیر و مطبوعند که هنوز که هنوز است یادشان به روشنی در ذهنم باقی مانده است…یادش گوارا…!



سبزه...


در گذشته های نه چندان دور یعنی حدود نیم قرن پیش بر درگاه خانه های گلین و خشتی روستاها طاقچه هایی قرار داشت…خانه ی بابابزرگ هم از این امر مستثنا نیست …بی بی می گفت قبل از سال نو مادرش که ما او را هم بی بی می گفتیم (!) مقداری گندم یاجو یا هر رستنی دیگری را فراهم می آورده…بر طاقچه ی روی درگاهی پخش می کرده و همگی چشم به آمدن بهار می دوخته اند…سبزه سر بر می آورد ، نور در میان انبوه ذرات زندگی جریان می یافت…خانه در تلالوی نور بهار می درخشید…گاها علاوه بر سبزه که آن را “کیشت کلاغ”می نامیده اند سیر و سبزی های دیگر هم می کاشته اند … بر حسب طبیعت سرزنده و غنی روستا ، گنجشک ها یا همان چغوک هایی وجود دارند که از سر شوخی  و تفنن سر به سقف خانه ها می سایند و ناخونکی به خوراکی های منزل می زنند و گاها خراب کاری هایی می کنند!برای در امان ماندن کیشت کلاغ و سبزی ها از دستبرد این ریزجثه گان بلند پرواز بوته ی “ سو “یی  (نوعی خار) بر روی کشتزار کوچک خانگی  قرار می داده اند …بهار فرا می رسید و عطر مهربانی در زندگی جریان می یافت…عطر سرزندگی...تجسم این بهشت کوچک آنقدر برایم رویایی ست که ذهنم هر لحظه برایش تصویری به زیبایی عشق می آفریند…پاینده باد رسوم لبریز از طراوت نیاکانمان…!

بوی عید...

بوی عید می آید…بوی طراوت…بوی سرزندگی …عشق …مهربانی…

آسمان این روزها زیباتر از همیشه است…ابری ست …می بارد…می بارد تا غبار یک عمر دوری بهار را از تن شهر بشوید…می بارد تا گرد سرمای زمستانی را که  بر شاخه های درختان نشسته است بروبد…از آسمان تازگی می بارد…
و باران…چه واژه ی شگفتی …!چه حقیقت زیبایی…! چه شیرین و رویایی ست باران….آن هنگام که قطره قطره ی این موهبت بزرگ الهی بر زمین فرود می آید…
ترانه ی باران…ترانه ی هستی…به راستی که طنین قطره قطره ی باران زیباترین سمفونی جهان است…چه رویایی ست آن هنگام که رعد  پر خروش هنگامه ی وصل را فریاد می زند و جهش برق نورانیت عشق را به تصویر می کشد ...
شاخه های درختان این روزها آبستن شکوفه های سفید و سرخ است …شکوفه هایی که نویددهنده ی بهارند…نوید دهنده ی عروس هستی…و من یقین دارم که این روزها  زمین برای جشن تولد خودش آماده می شود…دشت ها لباس سبز عشق به تن می کنند…درختان خود را به شکوفه های رنگارنگ و جوانه های نور آراسته می کنند…غنچه های سرخ مهر سر بر می آورند…سرود عشق سر می دهند…پرستو های از سفر باز می گردند…ترانه ی دل گشا می خوانند…بازیگوشی می کنند…می خندند…آسمان بستر تولد قوس قزح است!بستر تلالوی نور…تلالوی رنگ های زیبای هستی…خورشید!حتی خورشید هم این روزها مهربان تر می تابد…پرتوهایش را زیباتر بر گستره ی هستی می افکند…گویی عاشق شده است…! عاشق بهار…
این روزها دل آدم پر می کشد برای خدا…برای مهربانی…این روزها دست و دل  آدم به هیچ کاری نمی رود…این روزها دلت می خواهد فقط بنشینی و منتظر بمانی …منتظر زادن شکوفه ها…باران…پرستوها…منتظر بهار…!…این روزها بوی عشق می آید…بوی عید…!