ظهر به دانشکده رفتم…هوا گرم بود و مرطوب…خیلی ناجور…بین درس خواندن به کاجستان رفتم…بوی نم آدم را مست می کرد…دقت که کردم چند تایی قارچ دیدم که از خاک سر بیرون آورده بودند…خیلی آرام و بی سر و صدا…انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده!
یک ساعت به غروب زدم بیرون…نم نم باران می آمد…رویایی بود…رویایی…به اتوبوس که رسیدم باران شدید شده بود…خیس شده بودم…خیس مهربانی خداوند…باران شدید شد…تگرگ آمد…ابرهایی در هم فشرده و سیاه و پرباران آسمان را فرش کرده بودند…توده هایی از قلب دریاهایی دوردست…پیغام آوران هستی…!
باران آمد و باران آمد و باران آمد…آن قدر که آب جاری شد و همه جا سیراب شد از سیل…ابرها رفتند…هوا لطیف شد…عاشقانه شد…شاعرانه شد…قدم زدم …آسمان آبی تر از همیشه بود…تک تک سلول های بدنم تازه شد از این لطافت بهار…
شب حرم رفتیم…هوا بهاری…لیله الرغایب ، باران ، حرم ، نماز ، دعا …همه دست به دست هم داده بودند تا روحمان تازه شود…روح…روحی که مدت ها بود تازگی اش دستخوش زمانه شده بود…پژمرده شده بود…جان صفایی یافت ناگفتنی…مهتاب در قلب اسمان می خندید…هوا بوی عطر باران می داد…
برگشتیم…میان دار و درخت ها قدم زدیم…با دوستی به زلالی شبنم ، به مهربانی گل ، به طراوت باران…حرف زدیم…صفا کردیم…ذهنمان را جلا دادیم…عشق کردیم از این همه صداقت و صمیمیت…
خدایا شکرت…!
پ ن ۱:این نوشته مال روز پنج شنبه هست ولی به دلایلی امروز منتشر شد!
پ ن ۲:دوست و همراه قدم زدن شبانه ی مان بهرام خان بود از دیار سرسبز گیلان...پسری از جنس باران...!تشکر بابت همراهی اش...
پ ن ۳:جدا از بحث باران و ...،شهرداری مشهد در بلوار سید رضی هنرنمایی بسیار خلاقانه ای به کار برده و آن هم ایجاد یک استخر خیابانی وسیع است که هنگام بارش باران مردم را دچار شادمانی بی وقفه می کند و پدر مردمان را در می آورد!جا دارد دست یکایک این عزیزان را به گرمی بفشاریم و دست مریزاد گوییم بر این همه بی خیالی و محدود نگری!
ای فصل با باران ما بر ریز بر یاران ما
چون اشک غم خواران ما در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها
زیرا که داری رشک ها بر ماه رخساران ما
مولانا جلال الدین
تنهایی خوب است…شاید هم عالی است…آن قدر که بعضی وقت ها در به در دنبالش می گردم…فرار می کنم از حلقه ی انسان ها و سراغش را در گوشه ی اتاقی،میان درختان سر به فلک کشیده ای ، خیابانی،یا هر جای دیگر می گیرم…آن قدر در آن غرق می شوم که بیرون آمدن از دایره ی گرداب آن برایم به دشواری ترک روح است…
تنهایی خوب است…آن موقع که برق نگاهی یا تشعشع صدای لطیفی ، انسان را دچار رعشه ای نیرومند می کند و زندگی را از آدم می گیرد…روی نیمکتی می نشینم و فکر می کنم…پرواز می کنم به آسمان…هبوط می کنم در زمین…آن قدر در این خلسه ی روحی معلق می مانم که هنگامه ی بیرون آمدن از آن غرق در عطر خوش تفکر و احساسات هستم…
تنهایی زیباست…اگر نیمکتی باشد…سکوتی باشد…قلمی باشد و کاغذی …آن هنگام است که تنهایی می شود زیباترین آفریده ی خدا…
“ تنهایی و رسوایی “ ، “ بی مهری و آزار”
ای عشق ببین من چه کشیدم تو چه کردی…
فاضل نظری
بعضی وقت ها همه چیز یک دفعه و بی خبر عوض می شود…نشسته ای و حرف می زنی و می شنوی و می خندی و صدای شادی ات گوش فلک را کر می کند…ناگهان ورق بر می گردد…خودت را می بینی که در میان تنهایی خودت نشسته ای …تنهای تنها …این موقع است که چشم ها را می بندی و تمام زندگی ات را مرور می کنی …خنده ها…گریه ها…دور هم بودن ها…تنهایی ها…همه را از پیش چشمت می گذرانی تا میرسی به یک اتفاق خوب…یک اتفاق که شاید خیلی هم به چشم نیاید و اصلا آن قدر ها هم مهم نباشد، ولی وقتی این هنگام به یادش می افتی لبخند به گوشه ی لب ات می نشیند…لبخندی به ارزشمندی تمام ثانیه هایی که تاکنون گذرانده ای…!
بعضی وقت ها خسته می شوم…از عالم و آدم …از تمام دغدغه های همیشگی …به میان درختان و گل ها می روم…عینکم را برمی دارم و هیچ نمی بینم جز دو قدم مقابلم …راحت از دنیا و تمام مسخرگی هایش…!هیچ کس را نمی شناسم…راه می روم و بدون هیچ توجه خاصی از کنار تمام مسایل می گذرم …راحت می شوم از همه چیز…عینکی بودن هم یک موقع هایی به درد آدم می خورد…!
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی...
سعدی شیرازی!
مدت هاست که مسیر مشهد به شهرستان و بالعکس را طی می کنم…زمان هایی بوده است که کوه های بین راه غرق در ابر بوده اند …مثل امروز…همیشه دلم می خواست تا بتوانم در چنین لحظاتی پای در دامنه ی کوه بگذارم و تا قله بروم…در میان دریایی از ابرهای خنک شنا کنم…آتشی روشن کنم و غرق در رویا شوم…
امروز هوا ابری و سرد بود…از صبح یک ریز باران می آمد و زمین تشنه ی مهربانی را از عشق الهی خود سیراب می کرد…ابرها دست در گردن قله های سر به فلک کشیده انداخته بودند و چون یاری دیرین اشک ها می فشاندند…!کرانه های زمین ، آسمان را در آغوش گرفته بود…باران می بارید…بارانی به سرزندگی و طراوت بهار…
تمام طول مسیر به موسیقی و کتاب خواندن گذشت…عبور از دل باران و کتاب خواندن و هر از چندگاهی نگاهی به قطرات پر شتاب و آشفته ی باران انداختن لطفی داشت بیش از حد تصور…بازگشتن نیز نکته ی همیشگی این ماجرا بود…بازگشت پس از سه هفته استراحت و گذران عمر در طول روزهای تعطیلی…بازگشتی که این بار نمی دانم تراژدیک است یا کمدی…!
این روزها بهار مهربانی اش را بیش از گذشته به رخ می کشد…می رقصد و می خندد و از گلوی سینه سرخ ها آواز سر می دهد و از چشم ابرها اشک شوق جاری می کند و از به طبیعت چشمکی می زند و طبیعت هم چون کودکی خجالتی از آغوش خاک لاله های سرخ بیرون می آورد و سبزه می دماند…این روزها همه دست به دست هم داده اند تا زمین ، رنگارنگ تر از همیشه ، خودنمایی کند…!
خداوندگارا سپاس…
در این سرما و باران یار خوش تر
نگار اندر کنار و عشق در سر
نگار اندر کنار و چون نگاری
لطیف و خوب و چست و تازه و تر
مولانا جلال الدین
شاید تنها سر سفره ی عیدانه باشد که برای فردایمان برنامه هایی می ریزیم که پشتوانه اش خدا باشد و عشق…!که در بقیه ی روزهای زندگی تماما تصمیم های عاقلانه و از روی ترس خودنمایی می کنند…!شاید این روز تنها روزی باشد که بی غل و غش می نشینیم و چند دقیقه ای زندگی را می فهمیم …عاشقانه می خندیم …گذشته را می نگریم و فردا را مجسم می کنیم…حال می فهمم برای انسان قرن بیست و یکم یک روز مانند نوروز چه غنیمت ارزشمندی ست…انسانی که در هیاهوی صداهای گوش خراش و در گیر و دار زندگی آن چنان اسیر شده است که شاید روزی شادی و بلکه زندگی را از یاد ببرد…
یک سال دیگر هم گذشت …خوب است که نگاهی به کارنامه ی کارهایمان بیاندازیم و ببینیم در این ۳۶۵ روزی که گذشت چه کردیم و چه نه…
موضوعی که از اول سال سعی کردم بخشی از ذهنم را درگیرش کنم و بخشی از زندگی ام را برایش در نظر بگیرم خواندن و نوشتن بود…نه خواندن و نوشتن درسی ، که جزو لاینفک و اجباری زندگی ام بوده و هست….خواندن و نوشتن غیر از امور درسی روزمره…به دوازده ماه گذشته که نگاه می کنم می فهمم علی رغم تمام کاستی هایی که داشته ام باز هم به نسبت وقت و فرصتی که در اختیار داشته ام خوب خوانده ام و خوب نوشته ام…!
اولین کتاب امسالم سر و ته یک کرباس از مرحوم محمد علی جمال زاده بود…کتابی که هنوز که هنوز است طراوت و تازگی نثر زیبایش در ذهنم باقی ست…کتابی که به تمام معنا از خواندنش راضی ام و شاید اگر در زندگی ام فرصت یابم بار دیگر نیز آن را بخوانم…
بازی سرنوشت و آرش کمانگیر هم دو کتاب دیگری بودند که در بهار خواندم…کتاب هایی که هرکدام شیرینی و جذابیت خودشان را داشتند…بازی سرنوشت داستانی رمان گونه با درون مایه ی عاشقانه ی تاریخ محور و آرش کمانگیر داستانی حماسی و پرصلابت…
تابستان با بینوایان گذشت و خاطرات یک الاغ و جای خالی سلوچ…رمان هایی که آن قدر برایم جذبه داشتند که تا نیمه های شب بیدار می ماندم و زودتر از آنچه که انتظار داشتم تمامشان کردم…بینوایان که هر چه در وصف زیبایی و قدرتش بگویم کم گفته ام…رمان عشق و حماسه…زیباترین کتابی که تاکنون خوانده ام…کتابی در نهایت روانی،زیبایی،احساسات…پیوند های بین اجزای کتاب به نحوی قوی و زیبا بود که هنوز که هنوز است وقتی به یادشان می افتم انگشت حیرت به دندان می گزم! خاطرات یک الاغ…! کتابی با ژانر طناز و با نثری ساده و روان و زیبا که خواندنش در مایه های کتابی برای کودکان بود!جای خالی سلوچ…کتابی با زبان و نثر عامیانه ی نزدیک به زبان شهر خودم…کتابی که دولت آبادی به زیبایی هرچه تمام تر جزییات زندگی مردم یک روستای اسیر بدبختی را در آن به نمایش در آورده است…
شهریور با دو کتاب از دکتر شریعتی…علی حقیقتی بر گونه ی اساطیر و پدر مادر ما متهمیم…کتاب هایی که با تیزبینی مسایل مربوط به مذهب و جامعه را مورد کنکاش قرار داده بود …
پاییز با نامه های آسیاب من اثر آلفونس دوده و دید و بازدید جلال آل احمد گذشت….دو کتاب با نثری سلیس و با داستان هایی زیبا و با طراوت…
بهمن ماه با سیر بی سلوک بهاالدین خرمشاهی گذشت…کتابی با مقاله هایی زیبا و خواندنی درباره ی زبان و موضوعات دیگر…و الان هم مشغول خواندن دو کتاب دیگر…!یک لیوان شطح داغ از احمد عزیزی و رمان چهار جلدی خاطرات یک پزشک اثر الکساندر دوما…کتاب هایی که امیدوارم بتوانم به سرانجام برسانم…
موارد بالا کتاب هایی بودند که در زمینه ی نثر و رمان و …خوانده ام…!کتاب ها ی منظوم و مجموعه های غزلیات شاعران مختلف را هم باید به آن ها اضافه کرد…تا ببینیم چه می شود!
دایی هر چند روز یک بار به کندوها سر می زد…خدا خدا می کردم من هم بتوانم همراهش به سر کندوها بروم…آتشی روشن می کردیم…داخل دستگاهی که اسمش را نمی دانستم و هنوز هم نمی دانم (!) زغال ها را می ریختیم…می شد سلاحی برای گیج کردن این حشرات تیز و تند! دایی کلاه و دستکش و لباس می پوشید…شانه های پر از شهد و عسل را بیرون می کشید…هرچند هر مرتبه ده ها بار از نیش این حشرات مستفیض می شد اما باز هم با زنبورهایش مهربان بود…دوستشان داشت…شانه ها را مقابل آفتاب می گذاشتیم …موم تازه …عسلی به شیرینی عشق…همه و همه آن قدر دل پذیر و مطبوعند که هنوز که هنوز است یادشان به روشنی در ذهنم باقی مانده است…یادش گوارا…!
بوی عید می آید…بوی طراوت…بوی سرزندگی …عشق …مهربانی…