امشب حرف از بچگی ها شد…یادم است پسربچه ای بودم تا حدی شور و شر…تابستان بود...صبح و عصر کارمان فوتبال بود…عشق می کردیم!صبح دیروقت بیدار می شدیم و تا دم ظهر پشت سر هم فوتبال…ناهار می خوردیم و عصر باز دوباره شروع می کردیم …تا شب! عرق می کردیم …آنقدر که وقتی الان به آن لحظات فکر می کنم بدنم به خارش می افتد!یک پارچ بزرگ آب را یک جا سر می کشیدیم …دیوانه بودیم!دیوانه ی فوتبال و کودکی و تمام خوشی های تکرار نشدنی اش…
بعضی وقت ها اتفاقاتی در زندگی آدم می افتد که هیچ توضیحی برایشان پیدا نمی شود...بعضی اتفاقات که در ابتدا کاملا خوشایند و امیدوار کننده هستند اما هرچه زمان جلوتر می رود گندشان بیشتر در می آید!
می دانی بعضی وقت ها دل آدم هوای بیرون رفتن می کند...مثل امروز...امروز هوا مثل بهار بود...عطر روح نواز چمن ها و گل ها(که ستارگان روی زمین اند) مشام را نوازش می کرد...کرانه ی آسمان را که نگاه می کردی ابرهای پرباری را می دیدی که شانه به شانه ی کوهسار ها بودند...امروز دل زمستان هوای بهار کرده بود...فقط حیف...حیف که مجال بیشتری برای گردش در طبیعت نداشتم...حیف که جای رود های زلال و خروشان را خیابان های تیره و خشن گرفته بودند...حیف که جای درختان سر به گردون سای را آپارتمان های بی روح و مرده گرفته اند ...حیف که به جای دل سپردن به غزل خوانی بلبلان و ترانه ی قمریان می باید به صدای گوش خراش ماشین های زاییده ی عصر اتم گوش می سپردیم...حیف...
می دانی بعضی وقت ها دل آدم هوای تنهایی می کند...هوای سکوت...نه به خاطر حرفی نداشتن...که به خاطر شنونده ی حرف نداشتن...به خاطر هم عقیده نداشتن...این گونه اوقات است که آدم احساس غربت می کند...این زمان است که آدم احساس می کند جوانه ی تفکری که در ذهنش زنده شده مدام دست خوش زخم زبان اغیار می شود...
می دانی ...حرف نداشتن سخت است اما سخت تر این است که تمام وجودت پر از حرف باشد اما کسی نباشد تا آن ها را بفهمد...که من این روزها این گونه ام...دست خوش قرار گرفتن در جمعی که جمع نیست...!
هوا چقدر سرد شده این روزها...آسمون یه پارچه ابر شده...بارون آبان ماه خیلی خوبه به شرطی که آدم مریض نشه...!البته من که الان دو سه روزه سرماخوردگیم بهتر شده!!
پ ن:الان که دقت می کنم می بینم سه هفته ای میشه که هیچ پستی نذاشتم...خیلی دیر شد...خیلی...
پ ن:این روزا وقت زیادی واسه ی نوشتن ندارم...حرف زیاد دارم ولی وقت...حیف...
پ ن:بازم به خاطر وقت کم نمی تونم به وبلاگ های رفقا و آشناها سر بزنم...گفتم که یه موقع عزیزان دل ناراحت نشن از دستم...واقعا شرمنده...البته تلاشم رو می کنم که حتی الامکان سر بزنما...!!
پ ن:اینم یه شعر از خانم "مریم قهرمانلو "که واقعا با حال و هوای این روزا هم خونی داره...!
آبان هوایش غرق دلتنگیست
عطر تو را در مشت خود دارد
فهمیده خیلی دوستت دارم
هی پشت هم با عشق می بارد
سلام به همه ی همراهان...
ممنون از همه ی کسانی که در این مدت همراه بنده بودند و به نوشتن ترغیب نمودنمان...!!
ان شاا... زین پس همانند گذشته به نوشتن ادامه می دهیم...باشد که مقبول افتد!
سلام به همه...
خدا رو شکر تونستم به صبح برسم و بهتر شدم....دست همه ی اونایی که دعا کردن و فاتحه خوندن واسم درد نکنه...!
یه چند روز نیستم...میریم مسافرت...بعدم که برگشتیم معلوم نیست بازم وبلاگ نوشتن رو ادامه بدم یا نه...اگه همراهی کنین می نویسم وگرنه که....
الانم از همه ی کسایی که همیشه به وبلاگم سر زدن و نظر دادن و باعث دلگرمیم بودن تشکر می کنم...واقعا ممنون...
از همه ی اونایی هم که زیر آبی اومدن و نظر ندادن...از همه ی اونایی که کپی کردن و هیچی نگفتن هرچند فهمیدیم و به روشون نیاوردیم...و از همه ی اونایی که اصلا سر نزدن تشکر می کنم...!!!!
امیدوارم همگی سالم و شاد باشید...
خدانگهدار
سلام به همه ی دوستان...
من امشب حالم خیلی خرابه...معلوم نیست به صبح برسم...الانم دارم به زور پست میذارم...اگه بدی خوبی دیدین ازم حلالم کنید...
اگه فردا پست گذاشتم که هیچی ولی اگه نذاشتم یه فاتحه ای چیزی بخونید که روحم شاد بشه حداقل!
شاد باشید
التماس دعا
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
میلاد با سعادت امام مهربانی ها مبارک باد
من
عشق را
کنار ضریح تو یافتم...
باقی
تمامشان
هیجانات کاذب است...!
این پست واسه بچه های علوم پزشکیه...
بذار از اول بگم...
سلامتی روز اول که رفتی مدرسه و بهت گفتن باید دکتر بشی...
سلامتی تلاشت واسه دبیرستان تیزهوشان و نمونه و کنکور و دانشگاه...
سلامتی شبایی که واسه نیم نمره بیشتر شدن تو نهاییا عذاب کشیدی...
سلامتی شبایی که واسه ی تست بیشتر زدن تا سه شب بیدار بودی...
سلامتی شبایی که دوستای فابت رفتن بیرون عشق و حال و تو نرفتی و درس خوندی...
سلامتی شهریور و عیدی که نرفتی مسافرت با خانواده و تنها با کتابات خوابیدی...
سلامتی روز کنکوری که قلبتو کف دستت احساس کردی....
سلامتی شب اعلام رتبه ها...
سلامتی روزی که قبول شدی و خیالت واسه چند روز راحت شد...
سلامتی روز ثبت نام دانشگاهت که با یه کیف از خانواده و دوستات جدا شدی و رفتی شهر غربت...
سلامتی عشقی که هیچی نداشتیو بغض شد ته گلوت...
سلامتی دویدنت واسه درسای نیم واحدیت...
سلامتی درسای سختت که روحتو جلو چشت آورد...
سلامتی شب امتحان...
سلامتی روز اول کار آموزیات و رزیدنت شدنت...
سلامتی کمک کردنت به پرسنل...
سلامتی شبایی که به جای قدم زدن لب ساحل با عشقت توو راهروی بیمارستان تلف شد...
امروز یه مطلبی رو می خوام بنویسم که مدت هاست گوشه ی ذهنم مدفون شده !!
سهراب دلاوری بود که در جنگ با پدرش رستم کشته شد ...همه ی ما هم در ادبیات اول دبیرستان با این سوال مواجه شدیم که مقصر اصلی ماجرای کشته شدن سهراب چه کسی بوده؟
یه نفر می گفت سهراب چون خودشو معرفی نکرد...یکی دیگه می گفت رستم چون او هم خودش رو معرفی نکرد...یه نفر می گفت سرداران سپاه ...یه نفر هم افراسیاب رو مقصر جلوه می داد...و افراد دیگه ای که ممکن بود به ظاهر نقش منفی در کشته شدن سهراب داشته باشند..اما هیچ کس به نقش تهمینه اشاره نکرد...گویی او که شاید بزرگ ترین عامل کشته شدن سهراب بوده تا به امروز در پس پرده ی محبت مادرانه و احساسات پنهان شده است ...
حال شرح ماجرا...
خوب است بدانید که در شاهنامه ی فردوسی ایرانیان نماد نیکی و انسانیت هستند و اهورامزدا نگاهدار این مرز و بوم است و در مقابل تورانیان افرادی از جنس دیوان اند و دشمن ایرانیان...روزی رستم به مرز ایران و توران می رود و در شهر سمنگان با حاکم شهر مواجه می شود و درخواست می کند که اسبش را به او پس بدهند...سمنگان هم شهریست از توران ...حاکم از رستم استقبال می کند و رستم شب را در این شهر می ماند...بقیه ماجرا ...
چو یک بهره از تیره شب برگذشت شب آهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماهروی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند
دو رخ چون عقیق یمانی به رنگ دهان چون دل عاشقان گشته تنگ
روانش خرد بود و تن جان پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
گو رستم شیردل خیره ماند برو آفرین های یزدان بخواند
بپرسید از او گفت نام تو چیست چه جویی شب تار کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی دل از غم به دو نیمه ام
یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز شاهان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ بلند اندکیست
ز پرده برون کس ندیده مرا نه هرگز کس آوا شنیده مرا
به کردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی
که از دیو و شیر و پلنگ و نهنگ نترسی و هستی چنین تیز چنگ
شب تیره تنها به توران شوی بگردی بر ان مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور پنهان کنی هوا را به شمشیر گریان کنی
بدرد دل شیر و چرم پلنگ هر انگه که گرز تو بیند به چنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب نیارد به نخجیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چنین داستان ها شنیدم ز تو بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کتف و یال و برت برین شهر کرد ایزد آبشخورت
تو را ام کنون گر بخواهی مرا نبیند جز این مرغ و ماهی مرا
یکی آنکه بر تو چنین گشته ام خرد را ز بهر هوا هشته ام
و دیگر که از تو مرا کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم سمنگان سراسر به پای آورم...
دیدید که تهمینه با عشوه گری خاص خود با رستم رفتار می کند و به او می گوید که من از تو پسری از تو خواهم داشت که چنین است و چنان...در حالی که احتمال پسر بودن فرزندش یک دوم بوده و احتمال داشته که فرزند دختر باشد اما گویی تهمینه اطمینان داشته که فرزندش پسر است ...همانگونه که اطمینان داشته این پسر دلاوری خواهد شد و به جنگ رستم خواهد رفت زیرا قبلا گفتیم که تورانیان از ریشه و اساس با ایرانیان دشمن بوده اند و قصد تهمینه این بوده که پسری از رستم بیاورد که هم چون او توانا و با زور بازو باشد و بتواند با قدرتی که از پدرش به ارث برده رستم را به کشتن دهد...در حالی که رستم به تهمینه می گوید اگر فرزندمان دختر بود نشان را به گیسوانش ببند و اگر پسر بود به بازویش ...
به بازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار گرت دختری آید از روزگار
بگیر و به گیسوی او بر به دوز به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدون که آید ز اختر پسر ببندش به بازو نشان پدر....
یادمه 28فروردین امسال رفتیم طرفای زیروقت...یه قنات با آب خنک و دار و درختای سر به فلک کشیده ی سرسبز...هوا عالی...چهچه بلبلان چنان بود که دامنم از دست برفت و ناچار شدم از مناظر بکر و زیبای اطراف عکس بگیرم...!!
خلاصه اینکه دلم هوای بهار و سرسبزی و هوای خنک اون روزا رو کرده...هوایی که هر وقت دلش بکشه ابری می شه ...بارون میاد...نسیم خنک میاد...و آدم هیچ بهانه ای برای بیرون رفتن و به دل طبیعت زدن نداره ...روزایی که عالی هستن و امیدوارم باز هم تکرار بشن...
خیلی وقت از اون زمان می گذره و معلوم نیست که آیا هنوز هم همینطوری زیبا و جذاب هستن یا نه ولی باز هم پیشنهاد میدم به اونجا یه سر بزنین که :کوه همیشه کوه باقی می مونه حتی اگه اطرافش خشک و خالی از حیات بشه...!!
عکس های پایین همون جا هستن...