نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

The Leftovers

شب

در مسیر تهران به مشهد، از دو سو کویر، از شش جهت تنهایی و تاریکی!

موسیقی The Leftovers در دور تکرار، برای شاید صدمین بار در 24 ساعت گذشته

چشم ها: کم فروغ، گرم، نمناک! خیال: گریزان! 


چشم هام  را به دوردستِ ناپیدا در تاریکی و افق میدوزم، به 144 ساعت قبل فکر میکنم که در چنین شرایطی، سفری را آغاز کردم که هیچ از اتفاقات و سرانجامش نمیدانستم و خودم را چون کاغذپرانی، به آغوش نسیم سپردم، و اکنون، در اینجا، در این زمان، شش روز از آن آغاز گذشته و قلب، روان و روحم سرشار از تداعی هایی است که آن چنان زیبا، لطیف و دوست داشتنی است که برای فقدان لحظه لحظه ی شان، و با یادآوری هر ثانیه ی شان، اختیار چشم هایم از کف می رود. لحظاتی که آنقدر برایم دوست داشتنی اند که حتی خاطرم یارای پذیرفتن و یادآوری شان را ندارد. شش روزِ امن را تجربه کردم، شش روزی که به گمانم هیچگاه برایم تکرار نشوند، که لحظه لحظه اش برایم زیبایی بود، و عزیزانی که هر کدام شان ، با کلام، حضور، محبت، و زیبایی روحشان، مرا به زندگی امیدوار کردند، و منِ خسته ی از همه جا بریده ی اندوهگینِ ویران، با حضورشان و اکنون، با به خاطر آوردن شان، ترکیبی میشوم از شادی، دلتنگی، و اندوهِ هجران.

لبخند، برایِ یادآوری مصلا، پل طبیعت، باغ کتاب، میدان انقلاب، زندان قصر، کتابِ اسم، عمارت یار، موزه ی مقدم، چهارسو، سی تیر، خیابان فردوسی و ماه بر فرازش، پارک لاله، انتشارات امیر کبیر، غروبِ دریاچه، و تمام قدم زدن های بی وقفه، صحبت های آرامش بخش، لبخندهای دوست داشتنی، و اشک های باارزش این روزها و شب ها، که اوجِ زندگی بود و ناب ترین و شفاف ترین لحظاتم تاکنون، که  یادشان صندوقچه ی بلورینِ شفاف ارزشمندی بود در خاطرم، برای همیشه، برای ابد، برای ابدیت.

خودم را به موسیقی می سپارم، چشمانم  را می بندم و به آینده ای فکر میکنم که امید، خورشیدِ روزها و ماهِ شب هایش خواهد بود.


بازگشت...

امشب برگشتم خونه. به خاطر کرونا ، امتحان جامع مون افتاد بعد از عید. 

یک شنبه ظهر مشخص شد که امتحان کنسل شده. وسایلم رو از سالن مطالعه جمع کردم و از داخل دانشگاه فردوسی برگشتیم خوابگاه. توی مسیر، یک مسیر خاکی بی نهایتی رو پیدا کردیم وسط فردوسی، دو طرف علفزار و دو انتهای جاده ، سکوت و تنهایی و فارغ بالی. گفتم ، یاد فیلم ایثار ، اثر تارکوفسکی افتادم، اون جاده ی خاکی کنار ساحل ، اون حوادث غریبه ای که اتفاق افتاد ، خطر فاجعه ی جنگ جهانی ، و ایثاری که باید میشد تا جنگ اتفاق نیفته ، و چقدر همه چی شبیه اون لحظه ی زندگی ما بود، اتفاقاتی که داشت همه ی زندگی ها رو زیر سوال میبرد ، اون جاده ، اون دلهره از آینده ، و اون آرامش ناب و زیبای زمان حال...

امروز ، برگشتیم خونه ، توی جاده ، هوا فوق العاده بود ، نم نم بارون ، کوه ها نیمه برفی ، هوا ، خنک و عالی. یک جا ، وقتی از تونل خارج شدیم ، گفتم چقدر همه چی قشنگ و خوبه ، کوها ، برفایی که گله به گله همه جا نشستن ، هوای خنک ، گفت: چقدر جالبه ، مث بچه هایی هستی که یه چیزی رو برای بار اول میبینن و ذوق میکنن. گفتم دقیقا مث همون بچه ها ، الان از دیدن این منظره ها لذت میبرم ، اونم علی رغم اینکه شاید ده ها و حتی صدها بار دیده باشم ، این منظره های کنار جاده رو!‌ لذت بردم و نفس کشیدم و فارغ بال ، اندیشیدم به خیلی چیزا...

وایستادیم کنار جاده ، لب یه قنات پرآب ، بین کاشمر و شادمهر ، چای ریختیم برای خودمون ، عکس و استوری گذاشتیم ، و من به جاده ی کنار قنات نگاه کردم و گفتم چقدر خوب میشه که از بین این مزرعه ها ، بریم به سمت اون کوه های برفی افق شمالی ، گفت البته به شرطی که که دیگه برنگردیم... گفتم مگه میشه ، آخه هر رفتنی ، برگشتنی داره! گفت بعضی رفتنا ، برگشت نداره...مث همین آب قنات که داره میره به فرودست ها ، برگشتنی داره مگه؟ گفتم حرف حق جواب نداره ، و توی دلم گفتم: آه ...از آن رفتگان بی برگشت...





آخرین یادداشت

نشسته پشت میز اتاق ، اتاق نیمه تاریک ، هوا ابری و سرد ، بوی رطوبت باران و برف در هوا معلق ، گل ها در شاداب ترین حالت ممکن ، موسیقی های پیشنهادی ساوند کلود در حال پخش...

امشب ، آخرین یادداشت دی ماه رو مینویسم ، آخرین یادداشت دی ماه پرحادثه. و شاید آخرین یادداشت زمستانی ای باشه که در این شرایط ، در این اتاق و در این فضای رویایی ، در این نیمه تاریکی خلسه آور ، در این آرامش فوق العاده مینویسم...هیچ گاه این حس رو ، در هیچ جای عالم تجربه نخواهم کرد ، این رو مطمئنم...این حس وصف ناشدنی از راحتی خیال...یک عکس ، از این شرایط در ذهنم ثبت خواهد شد ، برای تمام عمرم...


آرامش عجیب این روزها رو مدیون چند حادثه ی به ظاهر ساده ام ، که برخلاف ظاهرشون ،  تاثیر عمیقی بر زندگی م گذاشتن...چند تا شون رو مینویسم...

اول از همه:

سه هفته است که مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از یالوم ام. چند مفهوم ساده اما عمیق این کتاب که میتونه دید مون نسبت به وقایع زندگی رو تغییر بده ، به زبان خودم در اینجا مینویسم:

اساسا مساله ی مرگ ، دو نوع تاثیر بارز میتونه بر فرد بذاره ، اولی و شایع ترینش ، اضطراب  و ترس عمیق که مانع لذت بردن حقیقی از زندگی میشه ، و فرد رو دچار رفتارها و واکنش های دفاعی نابالغانه ای میکنه که هم زندگی خودش و هم زندگی اطرافیانش رو به نابودی و تباهی می کشونه. دومی و زیباترینش ، این هست که فرد رو به این بینش رهنمود میکنه که هر انسانی ، یک بار بیشتر نمیتونه زندگی کنه و تنها در همین یک بار هست که میتونه موفقیت  ، شکست ، لذت ، غم ، شادی ، درد ، زیبایی ، و با هم بودن رو تجربه کنه...من ، در حال حاضر دیدگاه دوم رو انتخاب کردم ، و بسیار در تحمل شرایط موجود کمکم کرده...


اسپینوزا ، عاشق به کارگیری این جمله بود: « از دیدگاه ابدیت»‌ ، او میگفت ، اگه از دیدگاه ابدیت به وقایع آزاردهنده ی روزمره نگاه کنیم ، کمتر آشوبنده به نظر میرسن. دیروز که با محمدصادق در این باره صحبت میکردم ، یک جمله ی جالب گفت که با هم تکمیلش کردیم : خدا ، وقتی این همه استرس ، اضطراب ، دوندگی ، شادی زیاد ، غم کمرشکن رو بر این کره ی خاکی میبینه ، در حالی که روی صندلی ش لم داده ، بهمون میخنده و میگه: اینا رو ببین! چقدر ابله ان!‌ چقدر کوته فکرن!



آخر هفته میرم خونه ، برای حدود دو الی چهار هفته. باید برای امتحان پره اینترنی بخونم و به یاد سال های قبل میفتم که درس میخوندم برای درسای ترمای پایین تر. مخصوصا سه سال قبل که با رضا برای علوم پایه درس میخوندیم توی کتابخونه. روزها و شب هایی که میگذروندیم ، با هزار امید و آرزو...با هزار رویا و افسوس...و احتمال بسیار زیاد ، باید این چند هفته رو بدون اون ، و تنهایی درس بخونم ، بر روی همون صندلی هایی که روزی دو تایی کنار هم مینشستیم و تست میزدیم ، و در اوقات استراحت مون ، لابلای قفسه های کتاب های شعر و رمان میچرخیدیم و لذت میبردیم ، و غش غش میخندیدیم ، اونقدر که از چشم هامون اشک جاری میشد و دل پیچه میگرفتیم........



نیمه شبی زمستانی با چاشنی حرارت تابستانی

( این یکی دو خط ، پی نوشت هست ، ولی باید همینجا بنویسمش! اگه میخاید  بیشتر در فضای این متن قرار بگیرین ، این آهنگها رو از ساوندکلود گوش بدین) : 

fight be khatere to 

Ennio Morricone - Chi Mai 

Yann Tiersen / Sur Le Fil Piano

La valse D'Ameliie

A Comme Amour

payman yazdanian  - Biganegan



اتاق نیمه تاریک ، گل ها سرحال ، بشقاب میوه و بیسکویت در سمت راست ، شهر در تاریکی ، مشغول شنیدن آهنگ های فیلم امیلی و سایر آهنگ های پلی لیست شخصی ساوندکلود.


دیروز عصر ، وسط ناهاری که در آستانه ی غروب سفره ش پهن بود ، یکهو ، دلگیری غریبناکی به سراغم اومد. دیدن آفتاب کم فروغ غروب زمستونی ، دلم و ذهنم رو خیلی غمگین کرد. ناهار رو نیمه کاره رها کردم ، لباس پوشیدم و از علی خدافظی کردم و پیاده راه افتادم ، آلبوم بی نام چاوشی رو پلی کردم و تا اول باهنر قدم زدم و بعد ، رفتم سمت منزل حبیب ، برای دیدنش و خداحافظی ازش ، که میخواست بره سربازی. قدمی زدیم ، صحبتی کردیم و یکی دوساعتی در منزل شون صحبت کردیم دو نفری. تغییراتش در طی این چند ماه ، کاملا آشکار بود. مدت زیادی نیست که همدیگه رو میشناسیم و با همدیگه هم صحبتیم ، اما همدردیم ، و همین داغ دل های پردردمون ، ما رو به همدیگه نزدیک کرده ، انگار که سالهاست همدیگه رو میشناسیم و با هم هم صحبتیم... یک جا ، بهش گفتم دوست دارم این صحبتهامون رو ضبط کنم تا برای همیشه داشته باشمشون ، تا بعدها بهشون گوش بدم ، و هم صدات رو ، صدای پر از اندوه و دردت رو ، بشنوم ، و هم به یاد دغدغه ها ، دلگرفتگی ها و غم هایی بیفتم که این روزها در دل هامون خونه کرده...


 سه چار هفته ای هست تقریبا که ساوندکلود رو نصب کردم ، یه پلی لیست ساختم به اسم آی دی تلگرامم ، همون آی دی همیشگی! آهنگهایی که خوشم میاد رو داخل اضافه میکنم . آهنگهایی که خیلی دوستشون دارم رو اینجا بعضیاشونو پیدا کردم ، به خاطر تشابه با اهنگایی که گوش میدم ، ساوند کلود بهم پیشنهادشون میده و ته دلم غنج میره با شنیدنشون ، و ته دلم یه کم میگیره ، به خاطر غمبار بودنشون.


«قهرمان فروتن» از ماریو بارگاس یوسا ، تقریبا در حال تموم شدنه. کتاب قشنگی بود. بعضی کتابها هستن ، که آدمو وادار به فکر کردن میکنن ، بعضی کتاب ها ، آدمو از فکر و خیال رها میکنن. این رمان ، از اون کتاب هایی بود که از فکر و خیال دنیای اطراف آدمو دور میکنه ، و آدمو به دوردورها میبره ، به آمریکای لاتین . 


امروز ، رفته بودم دانشکده دارو. متوجه شدم مراسم ترحیم یکی از دانشجوهایی بوده که یکی دو هفته ی دیگه قرار بوده از پایان نامه ش دفاع کنه. و باز به این فکر کردم ، که این دنیا ، این زیستن ، این عمر ، این همه دویدن ها ، این همه رسیدن ها و نرسیدن ها، این همه امیدها و ناامیدی ها ، چقدر در سایه ی دوگانه ی زندگی و مرگ رنگ میبازه . رنگ باختنی عجیب ، غریب ، غیرقابل درک در بعضی لحظات...


امروز عصر ، رفتیم استخر ، بعد از مدت ها  . در سونای خشک ، مطابق معمول ، ده دقیقه ای وارد حالت مدیتیشن  شدم. و به چیزهای خوب فکر کردم. به چیزهای خوب. مدیتیشن رو دوست دارم ، سالهاست ، گه گاه انجام میدم ،و لااقل برای چند لحظه میتونم به این فکر کنم که همه چیز خوبه ، و همه چیز خوب پیش میره ، و خودم رو با رویاها ، با خیال ها ، فریب بدم.


دلم بارون میخاد ، یا برف. که زیرش قدم بزنم ، و فکر وخیال منو احاطه کنه...


لطیف هملت میگوید:


با هم که باشیم

سه تاییم

من ، تو و بوسه

بی هم چهارتاییم

تو با تنهایی

من با رنج...


قیصر امین پور ، می فرماد:


وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!



برف ، برف ، برف

باز دوباره پشت پنجره نشستم ، روبروم نه تا گل ترگل و ورگل نشستن. شوپن میشنوم ؛ نور مرطوب و  ملایم و خنک ،  از لابلای ابرای درهم فشرده ی سنگین رد میشه و میاد داخل اتاق. بیرون ، برف میباره ، اگه بارش برف همینطوره ادامه داشته باشه  ، امشب زمین سفیدپوش میشه. 

این شش روزی که اینترنت قطع بود ، خیلی دردسر برای همه مون ایجاد شد. خیلی. ولی خب ، سعی کردم خودم رو وفق بدم . اول از همه این که بعد از حدود یک ماه و نیم ، عصرا رفتم دانشکده و درس خوندم و دوستامو دیدم. کتاب هواخواه رو که داشتم میخوندم ، با سرعت بیشتری خوندم و دیشب تمومش کردم. شب ها هم سعی کردم زودتر بخوابم تا برنامه م مرتب تر شه. یک چیزی رو هم فهمیدم! اینکه ما سهواً  یا عمداً  ، به سمت وابستگی بیش از حد به اینترنت و در واقع فضای «مجازی » رفتیم. منظورم از فضای مجازی ، صرفا برنامه هایی مثل تلگرام ، واتساپ ، اینستاگرام و امثالهم نیست ، بلکه فضایی هست غیر از فضای واقعی و ملموس و در دسترس سریع! فهمیدم خیلی از مطالب ، علم ، دانش ، آگاهی و سرگرمی های ما صرفا و صرفا در همین فضاهایی که اسمشونو بردم محصور شده ، یعنی اگه من رو برای یک هفته از گوشی هوشمند و یا حتی اینترنت محروم کنی ، من نه تنها در انجام کارهای پیش پا افتاده ی خودم کم توان و حتی ناتوان خواهم بود ، که حتی شاید تا حدودی هویت قانونی و حقیقی م رو هم خدشه دار ببینم! فکر کن ، دیشب با خودم فکر میکردم در حال حاضر اگه یک نسخه ی ساده برای درمان سنگ کلیه بخوان ، من سه راه پیش روی خودم دارم ، اول این که به معلومات خودم که در ذهنم ثبت شده رجوع کنم ، دوم اینکه به اطلاعات و یادداشت های خودم در دفترچه ها و کتاب ها مراجعه کنم ، و سوم اینکه به گوشی خودم پناه ببرم و از داخل کانال های تلگرام مخصوص نسخه نویسی یا پی دی اف ها و عکس های مربوط به این مطلب ، پاسخ اون مطلب رو بیابم. 

در نگاه اول ، شاید رجوع به گوشی و اینترنت ، ساده ترین ، مستندترین و بدون اشکال ترین راه باشه ، چون علاوه بر این که حجم زیادی از اطلاعات رو در درون خودش ذخیره کرده ، خیلی راحت هم در دسترس هست . بعدش مراجعه به دفترچه ها و کتاب ها راه منطقی ای باشه ، و بعد از اون ، مراجعه به معلومات خودمون و فشار آوردن به مغز و حافظه و فسفر سوزوندن برای یاداوری آموخته ها ! 

حالا فکرش رو بکن به هر دلیلی من از همه چیز محروم باشم. مثلا طی یک هفته ی گذشته به اینترنت دسترسی نداشته باشم ، یا گوشیم رو در اختیار نداشته باشم ، یا در یه روستای دورافتاده باشم که بجز خودم هیچ چیز دیگه ای در اختیارم نباشه! در اون شرایط ، من قراره چطور کار خودم رو انجام بدم ؟ 

همین فکرا ، منو به این نتیجه رسوند که باید خیلی خیلی خیلییی بیشتر ، سعی کنم فضای مجازیِ  ابریِ   معلوماتم رو ، به فضای ملموس و در دسترس ذهنم تبدیل کنم . اول از همه با مکتوب کردن اونها و بعد با به خاطر سپردن این مطالب  ، به نحوی که هر اتفاقی خارج از حیطه ی نورون های مغزم ، نتونه به این اطلاعات خدشه ای وارد کنه!


فک کن ، من توی دو سه سال اخیر ، حتی یه غزل درست و حسابی و کامل هم حفظ نکردم هااا! همه رو توی تلگرام و گوگل سرچ میکردم یا نهایتا از کتابایی که داشتم میخوندم ، زحمت حفظ کردنشونو به خودم ندادم حتی!


این کتاب هواخواه که دیشب تمومش کردم  ، داستان یه جاسوس هواخواه کمونیسته ، که اعترافات ش رو نوشته . کتاب خوبی بود واقعا. فضای حاکم بر جامعه ی کمونیستی ویتنام رو بعد از جنگ میان کمونیست های شمال و ضدکمونیست های جنوب تشریح کرد. و این که چرا ، چگونه و چطور ، این جنگ صرفا و صرفا برای «هیچی»‌ شروع شد و ادامه پیدا کرد ، و این که این همه آدم فقط و فقط برای «هیچی» مردن و نابود شدن. و من با خودم فکر کردم که چقدر جامعه ی این روزهای ما ، شبیه جامعه ی کمونیستی شوروی و چین و ویتنام اون روزهاست ، جامعه ای بسته و خفقان آور که برای رسیدن به  «هیچی»‌  زور میزنه ، و  چه به «هیچی»‌برسه و چه نرسه ، در هر صورت باخته!


باغ بی برگی

موقعیت فضاییم ، و شرایط محیط اطرافم از نظر نور ، سایه ، صدا ، حرارت و نمای محیط طوری هست که دوست دارم یه نفری باشه که بتونه یه عکس ازم بگیره ،به نحوی که تمام این شرایط توش ثبت بشه ، و بعد اون عکس رو بذارم توی یه آلبومی که فقط سی و دو تا عکس میشه داخلش گذاشت! یعنی این شرایطو جزو حالات منتخب زندگی م قرار میدم! و اگه به طور متوسط ، آدم بخاد شصت هفتاد سال زندگی کنه ، هر دو سه سال یک بار میتونه همچین عکس هایی رو ثبت کنه!‌ حالا این شرایط چی هست که اینقدر جالبه برام!؟ هیچی ، یه چیزای خیلی معمولی شاید باشه ، ولی کنار هم بودنشون خیلی برام جذاب و جالب توجهه ، مخصوصا توی این لحظه که عصر جمعه هم هست و آدم بیشتر از اون که باید ، ذهنش یطوریه! 

نور ملایم یک ساعت مونده به غروب از پنجره میاد داخل ، خورشید هم پشت ابرای مخصوص پاییز پنهونه و همین باعث میشه نور ملایم تر بشه ، گل ها همه روی میز نشستن و بی سر و صدان ، چراغ مطالعه در حال حاضر صورتشو جلو آورده و داره تایپ کردن منو نگاه میکنه ، یه لیوان نوشیدنی آب سیب ، کنار لپتاب عه و هر چند دقیقه یه بار ، یه جرعه ازش مینوشم ، شوفاژ روشنه و صدای گرم جریان آب رو میشنوم ، و صدای تیک تاک ساعت رو که ساعت چهار و هفت  دقیقه و چهل ثانیه رو نشون میده ، و  صدای شهر رو از ورای پنجره ی بسته میشنوم. آسمون هم ابریه ، هوا هم ساکن .

دوست دارم از خیلی چیزا بنویسم ، مثلا از این بنویسم که چند روزی هست میل دارم شبا بیشتر از این که بخوام «هی بیرون ول بچرخم و تفریح کنم و با بچه ها بگم و بخندم »، «توی اتاق بمونم و کتاب بخونم و فیلم ببینم و درس بخونم و به کارای دیگه ای که علاقه دارم برسم.»  . البته میدونم که این باعث میشه دوباره وارد فاز افسردگی بشم ، ولی برای یکی دو هفته شاید همچین اتفاقی لازم باشه. همونطور که توی سه چهار روز اخیر یه مقدار سعی کردم به همین سمت برم.

یک جرعه آب سیب ، و خب ، الان که توی بخش روان هستم ، این فکر توی ذهنم افتاده که یه سری مصاحبه های خودساخته ای بنویسم با محوریت تفکرات و توهمات اسکیزوفرنی! یعنی محور اصلی این نوشته ها ، خودم باشم و ایده هاش حاصل برخوردم با افراد اسکیزوفرن و همچنین تخیلات خودم باشه. یک جورایی ، تخصص روانپزشکی هم به فهرست تخصص های موردعلاقه م اضافه شده . و فکر میکنم رشته ی خوبی باشه.

یک  عکس دیدم ، با یک تکه از شعر باغ بی برگی 

«باغ بی برگی 

خنده اش خونی ست اشک آمیز...»

عکس ، و این تکه شعر ، من رو یاد باغ انار باباحاجی انداخت . باغ انار ، مخصوصا در هوای گرفته ی نیمه ی پاییز به بعد ، خیلی دل من رو رنجور می کنه ، یعنی اصلا دلم میخاد کارد بزنم و قلبم رو از جا دربیارم ، بهش زل بزنم بگم ببین اصن زندگی کردن ارزش اینو داره که بیای لابلای این درختای خون به دل گرفته ، هی آسمون به ریسمون ببافی و فکر و خیال کنی و دلتو آتیش بزنی!؟ اصن میخای نباشی ؟  میخای نفس نکشی یا اگه کشیدی بوی دود و خون بدی؟ د لامصب یه کم شل کن این بدمصبو دیگه ! تا کی میخای هر سال ، ور دل این غروبای پاییز ، پاشی بیای وسط این درختا ، اونم تازه درختایی که نه برگ و بار دارن ، نه دل و دماغ حرف زدن ، هی فکر و خیال کنی و به صدای کلاغای بی حمیت این دور و بر گوش کنی ؟ آخه یه سال ، دو سال ، سه سال ، نه که تو از همون اول بچگی که یادته ، همینطوری بودی ! از همون اول یه چیزیت میشد ، یه طور دیگه بودی اصن !‌ این  هوا  و این زندگی به مزاجت نمیساخت ! د آخه کی میخای دست برداری ؟ اینقدر فک میکنی که آخرش یه تخت ، کنار پنجره ی  اتاق آخر راهروی بیمارستان ابن سینا نصیبت میشه هااا ، بترس ازون روز! دیگه خود دانی! 

یه جرعه ی مشتی تر آب سیب ، و ادامه:

ببین من اصن حس و حال خیلی کارا رو ندارم !خیلی وقته که بیشتر کارا رو از سر تفریح و تفنن انجام میدم ، یعنی همون کارا رو اگه مجبور باشم هاا ، با اکراه و با کلی ناز و منت انجام میدم ، همینه که خیلی وقته زندگی هم دیگه منو جدی نمیگیره ، یعنی دیگه به چشم یه رفیق تفریحی نگا میکنه! حالا این که این نوع نگاه ، دو طرفه س ، میتونه جالب باشه!

چند تا تصویر گوشه ی ذهنم مونده ، حیفم میاد ثبت شون نکنم 

از نظر توالی ذهنی و زمانی ، از آخریش شروع میکنم ، همین دو ساعت پیش بود که داشتم ناهار میخوردم ، سفره پهن بود ، نون لواش ، ازین لواش های عصر جدید که نه داخل تنور ، که روی این غلطک ها پخته میشه ، هم بود ، خوراک واویشکای داغ هم بود ، سبزی هم بود ، ترشی هایی که مامان دو هفته قبل برام گذاشته بود و آورده بودم مشهد هم بود ، پرده ی پنجره رو هم زده بودم کنار ، نور ، همونقدر ملایم که انتظار میرفت ، تیک تاک ساعت هم بود ، اپیزود ۴۱ م دیالوگ باکس رو میشنیدم  ، که خیلی خوب بود ، بعد همینطور از ورای مردمک های چشمم ، این صحنه هایی که توصیف کردم توی ذهنم ثبت شد! میدونی !‌ من دیوونه م شاید!‌ یعنی این تصویری که گفتم ، یه تصویر خیلی ساده و معمولی شاید باشه  ، واسه خیلی ها اتفاق میفته ، واسه همه یعنی!‌ خیلی وقتا هم اتفاق میفته ، ولی نمیدونم چرا برای من یه لحظه همچون مسرت و لذت و گشایش ذهنی ای رقم میزنه ، اون سطح سروتونین و دوپامین چرا با همچین نمای بسته و معمولی ای باید آزاد بشه توی مغزم !؟ حتی همین الان که دارم اینا رو درباره ی اون تصویر مینویسم ، دوباره یه سطحی از سروتونین توی مغزم آزاد شد!

نمای بعدی : هفته  ی پیش بود ، همین موقعا تقریبا ، عصر جمعه ، ساعتای ۳.۵ . از میدون شهدا قدم میزدم سمت میدون شریعتی. دو قدم جلوتر از متروی سعدی ، همونطوری که موسیقی میشنفتم ، یه پیرمردی رو دیدم ، زار و نزار روی یه نیمکت نشسته بود ، ژولیده و کمرخم ، سیگار میکشید ، یه درخت توت قدیمی هم کنارش بود ، میخواستم عکس بگیرم ازش  ، گفتم بده!‌ صحنه ای بود که خیلی دوس داشتم به عنوان یه شات از جامعه ، از نمای شهر ، ثبت میشد ، که نشد!

نمای بعدی هم مربوط به همون ادامه ی مسیره ، توی خیابون دانشگاه ، آفتابِ   در حال غروب ، مستقیم توی چشمام بود و باهاش چشم تو چشم بودم. البته لذت میبردم ازش ، یه صحنه ای ، انعکاس این نور رو روی نوار براق کف پیاده رو دنبال کردم ، یه جورایی هیپنوتیزم شده بودم ، اولین بار بود که همچین حس غریب و عجیبی رو تجربه میکردم. 


اپیزود ۴۱ دیالوگ باکس رو بشنفین ، هم توی خود کانال دیالوگ باکس هست ، هم توی هواخواه فرستادمش امروز! 

این دلستر سیب شرکت JoJo هم خوشمزه س!


عید قربان

سال های قدیم ، یعنی قبل از فوت باباحاجی ، هر سال عید قربان ، همه مون جمع میشدیم خونه ی باباحاجی. باباحاجی و بی بی حاجی ، حدود سی و پنج سال پیش حج واجب رفته بودن و بعد از اون ، هر سال گوسفند قربونی می کردن.  اون زمان، یعنی حدود ده الی پونزده سال پیش  ، عید قربان همزمان با آخرای پاییز و اوایل زمستون بود و هوا هم سرد. خانواده ی ما و خوانواده عمو  همیشه عید رو از صبح خونه ی باباحاجی بودیم ، بیشتر اوقات خان عمو و عمه ها و بقیه ی نوه ها هم میومدن. هوا سرد بود و هیزم میاوردیم و  یه آتیش توی اجاق داخل حیاط روشن میکردیم ، بعد گوسفندی رو که از روزای قبل برای قربونی آماده شده بود ، عمو ذبح می کرد. بعد هم میرفتیم سراغ جداکردن پوست و تکه کردن گوشت ها. توی این مرحله ها من هم یه مقدار کمک میکردم. همزمان با این کارا که وظیفه ی عمو و بابا بود ، مامان و زن عمو و عمه ها میرفتن سراغ تمیز کردن کله پاچه و آماده کردن جگر و جگر سفید و قلوه ها و یه مقدار گوشت واسه ی ناهار همه مون. بعد روی همون آتیشی که روشن بود ناهار رو پخته میکردن. بوی گوشت و جگر قرمه شده توی  هوای سرد روستای کوهپایه میپیچید. ده پونزده تا خونواده دیگه هم اون روز قربونی میکردن.

بعد از تکه تکه کردن گوشتا ، توی سینی میچیدن شون و شیرفهم مون میکردن که توی هرکوچه ی روستا چند تا خانواده ساکنه و کجاها رو باید بریم ، بعد من و دو سه نفر دیگه راه میافتادیم و میرفتیم توی محدوده ی استحفاظی خودمون و گوشتای قربونی رو بین خونه ها پخش میکردیم ، تا نزدیکای ظهر این کار تموم میشد و بعد که برمیگشتیم ، چایی میخوردیم و وسیله ها رو مرتب میکردیم . یه سفره روی کرسی مینداختن و یه سفره هم در ادامه ش کنار کرسی ، همه مینشستیم و قرمه و جگرا رو روی نون لواشی که کف بشقاب هر نفر انداخته بودن میریختن و ناهارو شرو میکردیم. هوا سرد بود و بعد از چند دقیقه روغنای غذا که همه شون حیوانی و از خود گوشتا و چربیا بود روی نون و کف بشقاب منجمد میشد ، ما بهش میگیم «می سیرید»‌ . من دوس نداشتم این طوری بشه ، واسه همین هر چند دقیقه یه بار بشقابمو میذاشتم روی چراغ والوری که توی اتاق روشن بود و یه مقدار روغناش باز میشد. اون نون چرب و چیلی که کف بشقاب بود و وقتی برمیداشتیش کلی روغن ازش چکه میکرد ، جزو شیرین ترین ، لذت بخش ترین و خاطره انگیز ترین خوراکی ها و خاطراتی هست که از کودکی توی ذهن من باقی مونده ، خاطره ای که هنوز که هنوزه با هربار تکرارش بر سر سفره ، یاد اون روزا و شبای خاطره انگیزی می افتم که دیگه هیچ وقت تکرار نخواهند شد.

حدود شیش هفت سال هست که باباحاجی بین ما نیست ، از همون زمان به بعد ، قربونی کردن به اون شکل منسجم و دسته جمعی  که قبلا انجام میشد دیگه تکرار نشده . از همون زمان به بعد بود که ما ، همه مون ، از همدیگه آروم آروم دورتر شدیم ، آروم آروم بی خبر تر ، و آروم آروم بیگانه تر...از همون زمان به بعد ، عید قربان برای من یکی لااقل ، صرفا از یه عید با کلی دورهمی و خوشحالی و عشق و حال و کیف ، تبدیل شد به یه روز عادی که تنها فرقش با بقیه روزا اینه که تعطیله!


عیدتون مبارک باشه پساپس!



صدا

فردا بخش رو خواهم پیچاند ، به صورت نیمه قانونی!

پس فردا هم به صورت قانونی تعطیلیم ، روز قبل امتحان! از اون موهبات این بخشه که تقریبا توی هیچ بخش دیگه ای نصیب مون نمیشه!

امروز که گذشت ، قرار بود کنفرانس بدم. دیروز رو هم به صورت قانونی ، بخش نرفتم و کل روز رو مطلب آماده کردم و اسلاید آماده کردم. بهترین اسلایدهایی بود که تاحالا آماده کرده بودم. کلی افکت  و عکس و طراحی گذاشته بودم وسط اسلایدا! با کی نوت لپتاب درست کرده بودم و به خاطر این که روی سیستم ویندوز نمیشه کی نوت رو باز کرد ، به فیلم اکسپورتش کردم !‌ کل روز وقتم رو گرفت. امروز که رفتم و فلش رو وصل کردم به سیستم کلاس ، فلش رو نخوند ، فلش منشی رو هم نخوند . بعدش حتی فلش «پ» رو که داشت قبل من اراِئه میداد و فلشش روی سیستم بود رو هم دیگه نخوند! کلا سر لجاجت داشت بامون سیستم. استاد گفت مشکلی نداره و قرار شد اسلایدا رو براش ایمیل کنم.خلاصه که زحمات یک روز ، اونم توی هفته ی منتهی به امتحانم ، بر باد فنا رفت ، که البته زیاد برام مهم نیس.


دارم Imagine از جان لنون رو میشنفم

بعضی آهنگا هستن ، که باید همه چیز دست به دست هم میداده تا اونقدر خوب بتونن از آب در بیان.

Bésame mucho از آندره بوچلی ، از اون آهنگاس ، انگار واسه چند دقیقه ، خدا ، صداش رو توی حنجره ی بوچلی امانت گذاشته! اگه یه روز بخوام صدای خدا رو بشنفم ، انتظار دارم صداش ، به همون حزن ، مهربونی و امیدواری صدای بوچلی توی این آهنگ باشه...مخصوصا وقتی از عمق روحش ، Besame mucho رو به زبون میاره...

الان دارم میشنومش

و اونقدر توی این نیمه شبِ   نیمه تاریکِِ   اول مردادی ، به عمق تک تک سلول های وجودم نفوذ میکنه صداش که حد نداره...




بی حالی

بی حوصله م

هم بی حوصله ام و هم بی حال ، و هم تا حدودی افسرده. از عصرای جمعه ی این شهر متنفرم ، بی حاصل ترین و مزخرف ترین ساعت های هفته ام ، مربوط به همین ساعت ها هست ، و همین ، اون قدر بد و چرت هست که اصلا مغز آدم رو به فنا میفرسته ، و یه کاری میکنه که دوس داشته باشی فقط این بلاتکلیفی با خودت و جهان دور و برت تموم بشه.

دو روزه که به شدت مغزم داغونه ، نه حوصله ی صحبت کردن دارم ، نه حوصله ی جواب دادن ، نه حوصله ی فکر کردن ، نه کتاب خوندن ، نه فیلم دیدن ، نه قدم زدن ، نه زندگی کردن. هر مکالمه ای که شروع می کنم ، مراقبم که گند نزنم و متاسفانه گاهی گند زده میشه بهش. واسه همین سعی می کنم کمتر حرف بزنم و همین هم باعث میشه بی حوصله تر بشم ، سیکل معیوبی شکل گرفته!

دیشب ، از حرم که برگشتم ، فقط میخواستم که بخوابم!‌ همیشه شبایی که روز بعدش تعطیلم رو تا سحر بیدارم و با کتاب و فیلم و... مشغول می کنم خودمو ، دیشب اونقدر خسته و بی حس و حال بودم که فقط دوس داشتم هیچ عاملی مزاحمم نشه و فقط بتونم بخوابم ، و خوابیدم!

امروز ، بعد از مدت هااا ، کتاب «به زنی در حوالی تهران»‌ ناصر ندیمی رو باز کردم ، سه چار سال پیش خریده بودمش. پر از سانسوره. اون پسره ی کتاب فروشی «آبان» توی پاچه م کردش ، مث اون کتاب دیگه ای که از محمدسعید میرزایی پارسال بهم انداخت. بعد از اون دیگه کمتر «آبان» رفتم و هر بار هم که رفتم ، فقط به حرفاش گوش دادم و هر کتابی که پیشنهاد میداد رو فقط یه چار تا ورق میزدم و نمیخریدم و فقط کتابی که میخواستم رو میگرفتم. چند ماهی هم هست که دیگه نرفتم. این کتاب ناصر ندیمی رو هم الان نشستم یه تیکه هاییش رو خوندم ، بد نبود ، ولی اونقدرام به دلم نچسبید ، متوسط بود.

بعدش گزیده ی شعرای فاضل نظری رو خوندم ، که «ح»‌ آورده بود تا بدم به «پ» ، خودم قبلا قطع جیبی ش رو داشتم ، کتاب خوبی بود ، دو سه سال پیش هدیه دادمش  و از اون زمان به بعد هم دیگه فک کنم فاضل نظری نخوندم ، امروز دوباره یه کم خوندم ، مخصوصا اون غزلی که توی بیت آخرش میگه:«تنهایی و رسوایی ، بی مهری و آزار » رو ، و یاد قدیما افتادم. خوشحالم که دیگه سلیقه م از فاضل رد شده و دیگه شعرای فاضل راضی م نمی کنه!


گلدون های حسن یوسف رو گذاشتم پشت نوری که از پنجره میومد داخل و یه کم غلظت و شدت ش کمتر بود و نمیسوزوندشون ، یه کم به حال اومدن. 

آهنگ Un Amor از گیپسی کینگ خیلی به دلم نشست ، الان هم که به یادش افتادم پلی ش کردم.

بلاگ اسکای قات زده ، قالب وبلاگ رو عوض کرده! شکل قالب ش بدک نیس ، ولی خیلی نامنظمه برام! امیدوارم بشه عوضش کرد!


من بلدم حال خودمو خوب کنم ، ولی امروز تا دو سه ساعت دیگه چنین قصدی رو ندارم، چرا؟ چون هوای بیرون گرمه و میخوام فقط اینجا اپیدمیو بخونم و کار خاص دیگه ای نکنم.

دلم برای عصرای فروردین و اردیبهشت تنگ شده!


کاش ما آن دو پرستو بودیم ، که سفر می کردیم ، از بهاری به بهاری دیگر!


همین



ساقه بامبو

مشغول خوندن آبلوموف شدم ، حدود سه چهار روزی هستش! توصیفات خیلی قشنگی داره گنچارف توی این کتاب ، و اون قدر بی شیله پیله همه چی رو شرح میده که آدم انگار توی اون صحنه واستاده و داره همه چی رو با چشم خودش میبینه!‌البته ترجمه ی فوق العاده تمیز سروش حبیبی هم بی تاثیر نیست توی این قشنگی نثر...
امروز ، از ساعت نه صبح و بعد مورنینگ ، بخش رو پیچوندم و  رفتم پردیس کتاب ، مث دیروز که بخش رو پیچوندم و رفتم کافه کتاب!! از نه و ربع تا یازده و نیم توی پردیس کتاب بودم و چندتایی غزل منتخب به انتخاب مهدی سهیلی خوندم ، و حدود بیست سی صفحه از کتابی در باب«نوشتن»‌ ، و بعد هم دنبال کتاب عامه پسند بوکوفسکی گشتم که پیدا نشد ... توی قفسه ی کتاب های ادبیات خارجی ، چشمم به «ساقه ی بامبو» اثر سعود السنعوسی افتاد ، برنده ی جایزه ی بوکر عربی سال ۲۰۱۳ ، که مدتی بود دنبالش می گشتم و از رمان های عربی توصیه ی شده ی دوست عزیزی بود. به چاپ دوم رسیده بود ، اما به شمارگان عجیب ۵۵۰ تا! و قیمت عجیب تر ۴۵ هزار تومن! اتحادیه ی ابلهان رو دیدم که حدود ۵ ماه قبل از کتابخونه بیمارستان طالقانی کش رفته بودم (‌و البته دوباره فرستادمش همونجا ، بعد این که خوندمش) که قیمتش شده بود ۶۵ هزار تومن! دُن آرام از میخاییل شولوخوف رو دیدم با ترجمه ی م،ا به آذین ، مجموعه ی چهار جلدیش ، ۲۴۰ هزار تومن! خب ، همینجا بود که فهمیدم باید یه روز ، پولامو جمع کنم و واسه کتاب خریدن ، برم میدون انقلاب تهران و یه کیسه کتاب از اونجا بخرم ولاغیر!
بگذریم
ساقه بامبو رو همونجا شروع کردم به خوندن که ببینم فضای داستانش چطوریه...درباره ی هوزیه (عیسی) نامی بود دورگه ، کویتی فیلیپینی. با ماجراهای تلخِ  جذابی که برای خودش و خانواده ش اتفاق افتاده بود! و نثر و ترجمه ی خوبی که نشون میداد میشه روش حساب کرد به عنوان یه رمان دوست داشتنی...شاید بعدها مجالی بشه بخرمش ، یا این که همونجا پراکنده وار بخونمش...
اول این کتاب ، جمله ای نوشته بود ، از خوزه ریزال ، جالب بود و نغز و پرمغز:
دیکتاتوری وجود ندارد انگاه که بردگانی نباشند!
 

امروز!!

روز جالبی بود!
الان داره بارون میباره و باز پشت پنجره ی کاملا باز نشستم و دارم مینویسم 
بعد از مدت ها ، روی زمین خوابیدم...بعد از نماز صبح پنجره رو نیمه باز کردم ، هوای خنک سحر میومد توی اتاق ، بعد مدت ها ، تا آخرین لحظه ی خوابیدن ، کتاب خوندم ، و بعد مدت ها ، تمام صداهای توی ذهنم خاموش شده بودن...ساعت شش هم خودبخود بیدار شدم و احساس خستگی هم نداشتم! آماده شدم و رفتم بیمارستان ، توی مسیر ، ردیف جلوی اتوبوس نشستم ، هوا ابری بود و بوی نم داشت ، موسیقی گوش دادم ، با ولوم مناسب ، و تک تک ثانیه های موسیقی رو بلعیدم و لذت بردم ، به ترتیب ، I Can't wait too long ,,  بعدش   Besame mucho   بعدش  «نسینی الدنیا»  و آخرش هم  Jesus to a child !‌ تک تک لحظات تا رسیدن به بیمارستان رو لذت بردم ، با شفافیت عجیبی که ذهنم پیدا کرده بود ، و آرامشی فوق العاده ! 
توی مورنینگ ، «مزایای منزوی بودن»‌ از استیون چباسکی رو میخوندم ، کتابی که هشت نه روز هست که شروعش کردم ، و به معنای واقعی میتونم بگم که فوق العاده س ، فوق العاده س و جزو بهترین کتاب هایی بوده که خوندم! هنوز دو سومش رو خوندم ، ولی در پایان بخش اولش ، به این نتیجه رسیدم که این کتاب واقعا عالیه ، دقیقا اونجایی به این نتیجه رسیدم ، که چارلی ، از بینهایت سخن گفت ، از احساس بی نهایت ، و از تجربه ی آشنایی که خودم رو کاملا در اون شرایط احساس کردم ، و کلمه به کلمه ی کتاب رو نوشیدم ، و اگه امکانش بود ، کاغذای کتاب رو هم میخوردم! تک تک صفحات بعدی که خوندم هم من رو به این نتیجه رسوند که در خوب بودن این کتاب ، اصلا نباید شک کرد!
آخر مورنینگ ، کتاب رو دادم به «ج» و «ا ح»‌تا نگاه بندازن بهش ، هر دوتاشون گفتن عالی بوده ، و ازم نوبت گرفتن واسه  امانت گرفتن کتاب!!:)))))
جالب بود

عصر ، با صدای باد و بعدش تگرگ بیدار شدم !‌ موقع غروب بود ، فک کنم یک ربع الی بیست دقیقه تگرگ بارید ، بعد قطع شد ، رفتم سلف تا غذا رو بگیرم ، هوا مه گرفته بود و از زمین بخار بلند میشد ، مث شهر ارواح! روبروی سلف که انگار ابرا خیمه زده بودن رو زمین!‌ صدای اذون از لابلای قطره های ریز معلق توی هوا راهشو پیدا میکرد! خیلی رویایی بود! موقع برگشت ، میون کاجستان ، با ده پونزده تا نفس عمیق افطار کردم ، اون قدر که سرگیجه گرفتم و دچار آلکالوز حاد تنفسی شدم! ریه هام سرحال اومد
نم نم بارون میباره
هوا عالیه ، واقعا عالی
دوست داشتم امروز کش میومد ، به اندازه دو روز ، یا یه هفته ، یا یه ماه  ، یا مثلا یه سال 


حال این روزا

امروز خسته و کوفته و زار و نزار ، از بخش برگشتم ، مثل دیروز! و مستقیم گرفتم خوابیدم ! سه ساعت بعد ، با ترکیب صدای آلارم و رعد و طوفان بیدار شدم...رگبار و بارون شدید میومد و هوا به نحو عجیبی سرد و بارونی و ابری بود! خواب از سرم پرید و متعجب بیرون رو نگاه کردم!‌ امروز ظهر که از بخش برمیگشتیم ، یکی از گرم ترین روزای بعد عید امسال بود ، و حالا تبدیل شده به یه هوای خنک و بارونی و سودایی! عینهو پاییز و زمستون! هوا ، هوای ترکوندن مغزه!

این دو روز ، به دکتر میم مورد علاقه ی این روزای خودم نزدیک تر شدم! کم حرف تر و با حوصله تر و توی خودفرورفته تر و تنهاتر! مثل حال و هوای یکی دو سال اخیر! همون چیزی که یکی دو هفته ای بود که واضحا و کاملا علاقه داشتم مجددا بهش برگردم !‌ دیروز ، بعد از کلاس و قبل از جلسه ، حدود دو سه ساعت به غروب بود ، روبروی دانشکده روی یه نیمکت نشستم ، خیره شدم به درختا ، بوته های گل صورتی و سرخ ،  آسمون ، ابرا و پرتوی مبهم آفتاب که از لابلای ابرا پخش میشد توی آسمون ، ساکت و خاموش!‌ «سین» هم اون طرف تر روی یه نیمکتی نشسته بود...بعد چند دقیقه پا شد و منو دید ، اومد سمتم ، گفت میخوای تنها باشی ، گفتم بشین! نشست ، بوی عطرش و بوی سیگار قاطی شده بود! نمیتونستم این بو رو دوست نداشته باشم...ده دقیقه ای ساکت بودیم ، بعد ، گفت این زندگی به نحو قابل تاملی ( و قابل تحملی) مزخرفه! و پراکنده و آروم  ، حرف زدیم ، از این که این زندگی شاید اون طوری که باید می بود و همه ی ما انتظار داشتیم ، نبوده ، نیست و نخواهد بود!‌از این که سال های پیش رویی رو که این قدر در ذهن و خیال مون براش برنامه ریزی می کنیم و خیالات فراوون و مختلفی رو براش متصور میشیم ، ممکنه هیچ وقت نرسیم بهشون  ، حتی قبل از این که حتی به اون سال ها نزدیک بشیم ، همه چیز تموم شده باشه ، و چقدر مضحک و قابل ترحم و چندش میتونه باشه ، زندگی! به آسمون نگاه می کردم ، و به ابرایی که خیلی خیلی آروم حرکت می کردن و خاکستری بودن و بوی نم می دادن ، به شاخه های درخت بالای سرم نگاه کردم که برگای سبز بکر و خوشرنگ داشت ، و آبستن توت های نارس بود. با خودم گفتم  ، همینجا ، توی میانه ی راه آرامش و بیهودگی و رهایی میتونم تموم شم ، و تموم نشدم! گفتیم ، شاید سال های سال بعد ، اتفاقایی که انتظارشون رو میکشیدیم برامون رقم بخوره ، شاید بشه اون طوری که میخوایم زندگی کنیم ، ولی هیچ وقت ، اردیبهشت نود و هشت و جوونی و بیست و سه سالگی مون برنمیگرده ، هیچ وقت اردیبهشت نود و هفت برنمیگرده ، هیچ وقت طراوت و شادابی و خیال خوش اون روزا برنمیگرده ، آدم اون سال ها هیچ وقت برنمیگرده و ما ، اون آدم گذشته نخواهیم بود...گفتیم ، حسرت کارای نکرده ی این سال ها خیلی بیشتر به دل مون خواهد موند تا حسرت و پشیمونی کارهای شاید حتی اشتباهی که مرتکب شدیم...کارهای نکرده و اشک های نریخته و خنده های مدفون شده و خیابون هایی که درشون قدم نزدیم ، بارشون بر دوش ما خیلی سنگین تر خواهد بود از اشتباهاتی که مرتکب شدیم و از خنده ها و اشک ها و قدم زدن های زندگی...

پشت میز و کنار پنجره ام ، مثل همیشه که می نویسم! پنجره بازه و هوای خنک خنک خنک ، پا میذاره تو اتاق ، یه پتوی نازک انداختم رو شونه هام ، بوی بارون و نم به مشامم میرسه ، میره مستقیم به لوب لیمبیک! عصری ، بعد قطع بارون پنجره رو باز کردم ، سرمو بردم بیرون ، چند تا نفس عمیق کشیدم ، دستمو نگه داشتم زیر قطره های پراکنده ی بارون !‌ یاد اون تک بیت آرش مهدی پور افتادم ،« مثل باران بهاری که نمی گوید کِی ، بی خبر در بزن و سرزده از راه برس» ! نفس کشیدم ، باز نفس کشیدم...یاد بچه ی دو ساله ی امروز توی بخش افتادم ، با صورت قشنگش ، و عصب صورت ش که نیمه فلج بود و موقع خندیدن ، طرح خاص و بدیعی داشت صورتش ، و از اتاق بیرون میومد ، و براش ادا اطوار که در میاوردیم ، میخندید و دوباره میرفت توی اتاق و باز تاتی تاتی میومد بیرون! آخر سر هم موقعی که راند تموم شد ، برای همدیگه بای بای کردیم و خدافظ ، اون رفت برای خودش و ما هم رفتیم دنبال کار و زندگی خودمون! و یاد گربه ی خاکستری و زرد این دور و برا  افتادم ، که بعد گرفتن افطار ، دیدمش که جلوی خشکشویی کز کرده بود ، خیس خیس بود ، پشت گردنشو نوازش کردم ، هیچ حرکتی نکرد و فقط دو سه بار سرفه کرد!‌ سرما خورده بود ، صداش هم میزدی ، نگاه نمی کرد! بی حال بی حال بود!‌بارون واسه بی سرپناها اصلا اتفاق رویایی و قشنگی نیست!

گرگ بیابان

امروز گالری عکسای گوشی رو نگاه می کردم...عکسایی که توی دو ماه اخیر گرفته بودم...چقدر این چند هفته ی بعد عید سریع  گذشت و چقدر نسبتا خوب بود...هیچ وقت فکر نمی کردم اردی بهشت این قدر بتونه خوب و خوش بگذره ، با وجود سنگینی بخش و درس و مشغله هاش...الان هم تنها عاملی که مجبورم کرد علی رغم همه ی بی حالی و بی حوصلگی و گرسنگی ، به جای دراز به دراز کف اتاق افتادن و فرندز نگاه کردن و توی فجازی چرخیدن ، بشینم و وبلاگ رو بنویسم ، هوای ابری و مستی فزای آخرای اردیبهشت بود! از این جایی که من نشستم ، یه طرف نسیم خنک بهار میخوره به صورتم ، یه طرف باد کولر! هوا به انتظار قطره های بارون نشسته ، چشام به انتظار غروب! ازینجا خیلی خوب میشه رقص کاج و سرو های روبرویی رو توی نسیم دید...کلی از خونه های شهر رو میشه دید ، با همه ی زندگی هایی که توشون جریان داره ، با همه ی غم و شادی و رخوت و هیجانی که توی آجر به آجرشون ثبت شده...ازینجا میشه دسته ی کبوترایی رو دید که روی خونه های خیابون بالادست پرواز میکنن ، سریع و یک دست و مرتب! میشه کوه ها رو دید ، با  همه ی سرسبزی و طراوت و قشنگیش ، با دکل های برق گنده ی روی دوشش!

پریروز ، به این فکر می کردم که هرچقدر خوشبختی احساس کردم بسه ! شاید بهتر باشه دوباره به دنیای خودم برگردم و کم کمک ، خیلی از چیزا رو از زندگی م دوباره بذارم کنار! دیگه به خیلی از چیزا دوباره فکر نکنم و بذارمشون توی جعبه ی مستعمل و بندازمشون کنار تا ببینم کی دوباره نوبت شون میشه بهشون بپردازم...شاید نوبت خوش خوشی زندگی کردن گذشته ، نوبت دوره ای که چندان غم و غصه نخوره آدم ، فقط به لذت فکر کنه و سختی کشیدن رو یادش بره...شاید برگشتن به رنج ، بازگشت به سختی و همراه شدن با مرارت های زندگی ، باعث بشه ابتذال لذت از زندگی رو کمی کنار گذاشت ، یا کمک کنه که حداقل بعدها بشه دوباره از لذت های زندگی بهره برد و دچار تکرار و روزمرگی نشد! و آخ...چقدر متنفر شدم  این روزا از روزمرگی!

دیشب ، رفتم واسه ی جلسه ی مشاوره ی دکتر سارا! بعضی دیگه از بچه ها هم اومده بودن... مهم ترین نکته ش واسه ام این بود: لذت بردن از کاری که انجام میدی! حتی اگه اون کار ، سخت ترین و چرت ترین و بیهوده ترین کار عالم باشه! 

شاید بشه گفت یه جورایی لذت بردن از سختی هم جالب باشه...کاری که خیلی وقتا انجامش دادم و چند وقتیه فراموشش کردم...شاید بشه بهش برگشت و دوباره امتحانش کرد و شیرینی زهرش رو چشید ! باید دوباره امتحانش کرد!

پریروز که اون فکر به ذهنم رسید ، بعد چند دقیقه ش ، گرگ بیابان رو برداشتم تا بعد از چهار پنج روز بخونمش...اولین بندی که خوندم بند زیر بود...و اون قدر مطابق حال خودم بود و برام دلنشین و بر حسب روحیه اون روزم بود که فوق العاده لذت بردم ازش و همونجا کتاب رو  از شدت لذتی که نصیبم شده بود کنار گذاشتم!!


از خوشبختی فعلی خود خیلی راضی هستم و مدتی هم میتوانم آن را تحمل کنم؛ اما اگر این خوشبختی مرا ساعتی به خیال خود گذارد و مهلت بدهد که بیدار شوم و شور و شوق و طلب داشته باشم آن وقت دیگر همه ی شور و شوق من معطوف به این نخواهد بود که این خوشبختی را تثبیت کنم، بلکه آرزو میکنم که باز رنج بکشم، منتها این که رنج کشیدنم زیباتر و قدری باعظمت تر از گذشته باشد. من طالب و تشنه ی رنج ها و مصائبی هستم که مرا برای مردن مهیا و صاحب اراده کند.


 گرگ بیابان

هرمان هسه





ادبیات

دیروز تماما کلاس داشتیم ، از صبح تا ظهر ، و جالب اینجا بود که من که هیچ وقت سر کلاس ها هوشیار نبودم و همیشه تنها چیزی که بهش توجه نمیکردم ، استاد و مبحث مربوطه بود ، تقریبا تمام چهارتا کلاس رو گوش دادم و حواسم جمع بود! و احساس ضعف و گرسنگی هم نکردم!‌ خودم تعجب کرده بودم که چطور چنین چیزی ممکن بود!

عصر ، فرندز دیدم ، واسه افطار هم با بچه ها رفتیم طرقبه ، که علیرضا و خانمش افطار مهمون مون کرده بودن...خوش گذشت ، دورهمی خوبی بود...هفت خبیث رو یادم دادن و بازی کردیم و جالب بود!‌کلی هندونه و چایی هم خوردیم تا نصفه شب! 

شب که برگشتم ، گلادیاتور رو دیدم ...فیلم قشنگ و دراماتیکی بود!‌ امروز عصر هم ادامه ش رو دیدم...تر و تمیز ساخته بودن و برام جالب بود که قیافه ی کامودوس چقدر شبیه سردیس های شخصیت های یونان و روم بود...انگار یکی از همون سردیس ها رو برداشته بودن گذاشته بودن جای کله ی کامودوس!

امروز «ع» اومد پیشم ، و میون حرف ها ، درباره ی ادبیات هم صحبت شد...به نظر من ، ادبیات جزء جدایی ناپذیر زندگی انسانه ، ما چه بخوایم و چه نخوایم در طی زندگی با ادبیات روبرو میشیم ...و باید تمام تلاش مون رو بکنیم که به صورت هوشمندانه ای این مواجهه رو به سمت مطالعه ی مفید و سودمند ببریم…هرکس که با ادبیات بیگانه باشه ، با فرهنگ ، اجتماع و تاریخ بیگانه هست و بیگانه بودن با این مسائل فقط و فقط باعث بدبختی میشه!‌دیگه سعی کردم خلاصه و مختصر و مفید بگم و حوصله شرح و بسط علت بدبختی ش رو ندارم…!در همین حد از من بپذیرید!



تو را

عاشقانه تر دوست خواهم داشت‎

چه بمیرم، چه بمانم‎

قلب تو آشیانه‌ی من است‎

و قلب من باغ و بهار تو‎

مرا چهار کبوتر است‎

چهار کبوتر کوچک‎

قلب من آشیانه‌ی توست‎

و قلب تو باغ و بهاران من.‌‎

‏فدریکو گارسیا لورکا