نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

نسیم کوهسار

اینجا ، صفحه ایست برای نوشتن حرف هایی که گاه ، درون ذهن آدم ورجه وورجه می کنند! و برای نوشتن حرف هایی که هیچ گاه ، بر زبان نیاورده ایم!

امشب، و شب ، و شب

این بار، رو به پنجره نشستم. صندلی رو در عرض میز گذاشتم و و طوری نشستم که گلها، شهر و آسمون روبرومه و خنکای هوایی که از پنجره وارد میشه مستقیم بر صورت و چشم هام شلیک میشه.

سوندکلود رو باز کردم و چند آهنگ جدید و آروم داره پلی میشه.

رخوت در تنم رسوخ کرده. ذره ذره ی لحظاتی که می گذرونم، سرشاره از بی میلی، فقط گذران و فقط برای گذران. از چیزی به هیجان نمیام و چیزی به وجدم نمیاره. می گذره و تنها گذشتنش هست که باعث میشه بتونم تحمل کنم. انهدونیا، اگه آدم بود، الان من بودم. تنها چیزهایی که برام مونده، و میتونه برام لذتی و گاه لبخندی و کلمه ای بر لبانم جاری کنه، لحظاتی هست که با دوستانم هستم - اون هم مشروط به اینکه بتونن من رو در این حالت تحمل کنن، و خودم هم میتونم که غیرقابل تحمل ترین ام - و لحظاتی که مشغول خوندن «جستجو» هستم و کشفی و زیبایی ای در میان سطورش حادث میشه. 

پتوس ها روبروم ان. از دست پتوس ابلق ناراحتم. رشدش از یک سال قبل تا الان بیشتر از شصت سانتی متر نبوده. پتوس دیگه به بالای پنجره رسیده. بیلچه ی قرمز خریدم و باید گلدون پتوس ابلق رو عوض کنم ، یه گلدون یخ جدید هم میکارم و گلهای سانسوریا و حسن یوسفی که داخل آب گذاشتم رو هم می کارم. 

گل هام رو دوست دارم.

مدت هاست به پرواز فکر میکنم. اینکه یک روز بتونم پرواز کنم، چه با بال های خودم و چه با بال های هواپیما - مضحک بود حرفم - 

سال ها قبل ، کتاب پرواز شبانه ی آنتوان دو سنت اگزوپری رو خوندم. پرواز در شب چیز عجیبیه. دوست دارم تجربه ش کنم. این که در فضایی باشی که در اطرافت هیچ تکیه گاه و دست آویزی نداشته باشی، و شب هم باشه و هیچ چیز رو نتونی ببینی، نتونی ببینی که الان زیر پات - هزاران پا زیر پات - دریاس ، یا جنگل ، یا خاک ، یا کوه. و بی هیچ تعلقی و بی هیچ نگرانی ای ، و بی هیچ دانستنی، بری و پرواز کنی و معلق باشی در فضا و خنکااااا و سوز هوا به صورتت بخوره - یا به شیشه ی جلو - و خودت رو آزاد از همه چیز حس کنی ، بی هیچ چیزی که دست و بال ت رو ببنده و محصورت کنه، و طلوع فلق رو ببینی در کرانه ی شرق و زیبا و زیبا و زیبا. و تموم شدنی که انتظارش رو داری و دوستش داری. در جهان موازی خلبان ام. شاید خلبان جنگنده ی اف ۱۴ تامکت. 


چه می پرسی از قصه ی غصه هایم؟

که از من تو را خود همین بس فسانه


که من دشت خشکم که در من نشسته است

کران تا کران، حسرتی بی کرانه...



باران، بهار، شب

بشنو:

موسیقی متن فیلم شکار

reunion


پشت میز در اتاق تاریک نشستم، پنجره رو باز کردم و خنکای مرطوب و بهاری بر ساعد و انگشت ها  و کیبورد و برگ های گل ها میشینه، ابرا توی آسمون غوغا کردن، رعدها، هر از گاه زمین رو روشن می کنن. سکوت شبانه و خنکا و تاریکی ، جاریه، خلسه ناک و افیونی

دیروز کشیک بودم، همونطور که لحظه ی سال تحویل. مدت هاست مناسبتها برام غالب مفهوم شون رو از دست دادن، و علاقه ای در من برنمی انگیزن. به همین خاطر امسال ترجیح دادم هم لحظه ی سال تحویل و هم سیزده به در رو که هنوز اندک آیینی در خودشون جای دادن، کشیک باشم و به دور از هرگونه احتمال درگیری آیینی. اما، در این سکوت و خلوت و تنهایی و تاریکی شبانه ، این به ذهنم رسید که علی رغم این اندیشه که به همچین زمان های خاصی بی تفاوت شدم، شاید اتفاقا این آیین ها برام خاص تر و محترم تر شدند که ترجیح میدم برخلاف جریان تکراری ابتذال و وقت گذرانی های عادی شونده ، برای اولین بار در کشیک و بیمارستان این زمان رو به سر ببرم و خاطره ای ازشون بسازم که تا سالها در ذهنم زنده باشه، بر خلاف چند سال اخیر که خاطراتشون همچون ملغمه ای از یادها و جاها و افراد مختلف در ذهنم به تاریخ و فراموشی سپرده شد و شاید هیچ گاه هم یاداوری نشه...


این آسمون رو دوست دارم. این هوا رو ، این قطره های بارونی که روشنای اندک نورهای پراکنده رو منعکس می کنه. 


گل حسن یوسف ، مخملین و بنفش شده ، گل قاشقی بعد از دو سال و نیم، شاخه ی سومی از خاک گلدونش روییده .


آسمان بارانی

با کمان رنگینش

در خوش آمدت طاقی

بسته رهگذارت را


چارپرترین شبدر

با تو هست و هر سویی

می روی و همراهت

می بری بهارت را...


حسین منزوی

سکوت ، تنهایی و تاریکی

کف نشین اتاق شدم. چند روزیه که به جای این که اغلب اوقات بشینم روی صندلی و پشت پنجره، میشینم کف اتاق، تکیه میدم به دیوار و فکر می کنم و با گوشی ور میرم و کتاب میخونم، هرچند کتاب خوندن روی صندلی و رو به فضای شهر یه چیز دیگه س!

الان هم نشستم کف اتاق، در تاریکی ، سکوت  و تنهایی، البته، سوندکلود مشغول پخش موسیقی های بیکلام و آرومه...اتاق ، تاریکه و ماه ، گرد نقره ای  میپاشه روی قالی ، دور از دستام...

این روزا، حوصله ی حرف زدن ندارم. هرکسی بیشتر از چند دقیقه حرف میزنه ، برام ملال آور میشه ، حتی گه گاه هم که بیرون میریم، ترجیح میدم سکوت کنم و حرف چندانی رد و بدل نشه ، و هراز گاه آهی و حرفی از ته دل، از عمق جان آدمی بالا بیاد و بیان بشه، و بیشتر وقت به سکوت و نگاه کردن به آسمون و برگ ها و درخت ها و دمنوش روی میز بگذره...حرف زدن زیاد برام ملال آور میشه و ذهنم رو خسته و بیحوصله میکنه... همین باعث میشه سکوت و کنج خلوت رو ترجیح بدم به شلوغی و سروصدا ، و شاید از دید بقیه حوصله سربر باشم براشون...هرچند خودم فعلا اینطوری راحت ترم.


جلد چهارم «در جستجوی زمان از دست رفته» رو شروع کردم، طرف گرمانت۲. بیشتر از قبل من رو جذب خودش داره میکنه، لحظه های تنهایی م رو که با این کتاب و با مارسل پروست و با خیالات و خاطرات ش و با مرور خاطرات و زندگی خودم گذشت رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد ، لحظاتی که باعث شد بیشتر به خودم ، و جهان اطرافم دقت کنم. اشک ها ، سکوت و خلوت این شب ها رو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.


یک پلی لیست در سوند کلود ساخته ام  و در حال تکمیل هست، آهنگ های بیکلام. برام ناب و دوست داشتنی هستن. موسیقی متن سریال دکالوگ که حدود ۵۰ دقیقه ست هم داخلش گذاشتم، و بارها و بارها دقیقه ی ۲۴:۳۰ تا ۳۳ ش رو گوش دادم. و کلی از آهنگ های دیگه ش رو.


نوستالژیا از تارکوفسکی رو دیدم. برام جالب بود و به فکر فرو برنده...


خاطرات ، خاطرات ، خاطرات...


این شعر از منزوی :

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم


آوار پریشانی ست ، رو سوی که بگریزیم

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم


تشویش هزار «آیا»‌ ، وسواس هزار «اما»

کوریم و نمی بینیم ، ور نه همه بیماریم


دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم


ما خویش ندانستیم بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم


من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم...

بهار بهار ، چه اسم آشنایی...

دیروز عصر رفتیم خونه ی بابابزرگ. بی بی و بابابزرگ و دایی رو دیدیم، بعد از حدود دو هفته. یک ساعت نشستیم و صحبت کردیم. دایی ، شیرینی اورد و کنار چایی خوردیم. بعد هم رفتیم باغ. انگار همه چی پررنگ تر شده بود، درختای انجیر برگای سبز کمرنگ شون داشت بزرگ میشد کم کم ، درختای سنجد برگای سبز و سفیدشون جوونه زده بود، گلای محمدی غنچه هاشون عیون شده بود، و کلی گل و بوته هم گله به گله سبز شده بود. بارون های شبای قبل زمین رو زنده کرده بود. ابرای فشرده حرکت میکردن و قله های کوهای شمال ، لابلای ابرا پنهوون شده بود. هوا ، خنکای بهار رو داشت و صدای پرنده ها از همه طرف شنفته میشد. بهار اومده و همه جا، هزار برابر قشنگ تر شده، بهار اومده و انگار همه چی پررنگ تر و لطیف تر شده...

دیشب هم طوفان اومد و رعد و برق های شدید، و تگرگ بارید، امسال هم مثل سال قبل، بارون زیادی داره می باره خداروشکر، طبیعت رو وقتی این طور زنده و سرحال میبینم، دلم غنج میره...


روزای قرنطینه رو با کتاب و فیلم و صحبت و گه گاه قدم زدن میگذرونم. فیلمای خوبی دیدم ، مثل سه گانه ی رنگ های کیشلوفسکی، رستگاری در شاوشنک، نجات سرباز رایان،  شاتر آیلند، کشتزارهای سپید و بریکینگ بد!

کتابای خوبی هم دارم میخونم، داستانایی از داستایوفسکی و تورگنیف خوندم، و طاعون البرکامو رو، و کمدی منطق رو ، و الان هم مشغولم به بودنبروک ها از توماس مان.

حدود سه هفته ی دیگه باید برم بیمارستان. کم کم دلم داره واسه بیمارستان، واسه استاداموم، واسه رفقایی که این همه سال باهاشون بودیم، واسه صحبتا و قدم زدنا و خنده ها، واسه تلاش برای خوب شدن مریضا تنگ میشه...

این روزای قرنطینه درسته که سخته، درسته که ادم دلش میگیره و یعضی وقتا کلافه میشه، ولی چند تا خوبی هم داره، اول اینکه ادم یاد میگیره چطور با تنهایی و زندانی شدنش کنار بیاد و کارایی رو یاد بگیره تا کمتر بی حوصله شه.
دوم اینکه همه ی ماهایی که بدنبال یه وقت ازاد میگشتیم تا یه کارایی رو انجام.بدیم، الان این وقتو بدست اوردیم.
سوم اینکه الان فرصت خوبیه تا یه کم بشینیم فکر کنیم به خیلی چیزا، به زندگی ، به دیدمون به زندگی ، به اهداف مون، و اصلاح شون کنیم و نظرمون رو حتی تغییر بدیم ، و مطالعه کنیم واسه ش.

چهارم اینکه یاد بگیریم بعد از این روزا، قدر خانواده مون، دوستامون، اطرافیان مون و همه ی چیزایی که توی دور و برمون بوده و ما هیچ وقت بهشون توجه نمیکردیم و لذت نمیبردیم ازشون رو بدونیم ، و یاد بگیریم از زندگی مون لذت ببریم.

روزای سختیه ، ولی امیدوارم همه مون و همه ی اطرافیان مون این روزا رو با تندرستی پشت سر بذاریم، و مطمئنم بعد از این طوفان، آدمای قوی تر و بالغ تری خواهیم شد...


یک جمله از کتاب بودنبروک ها:
آن کسی که مکتب درد و رنج را از سر نگذرانده است، همیشه کودک می ماند!

امشب ، چون روحی معلق در برزخ

اتاق نیمه تاریک

سایت ساوندکلود بازه و آهنگ میشنفم

هوا سرمای دی ماه رو در خودش داره


درباره ی چند مساله باید بنویسم. اول اینکه این روزها ، مشغول خوندن «درمان شوپنهاور» از اروین د یالوم هستم. مثل همیشه ، مرگ موضوع مهمی در نوشته هاش هست. و همین باعث میشه داستان جذاب تر و پویاتر بشه. چند تکه ازش رو اینجا خواهم نوشت


جمعه ، گلدونها رو مرتب کردم ، خاک شون رو عوض کردم ، چند تا گل جدید کاشتم ، و داخل یه گلدون ، ریحون کاشتم. فعلا تقریبا همه شون سرحال ان. ریحون ها هم کم کم دارن جوونه میزنن.


اتفاقات اخیر ، علی رغم اینکه خیلی ها رو آشفته کرده ، اما روی من تأثیر چندانی نگذاشته ، نه غمگینم کرده ، نه شاد. نه ناامید ، نه امیدوار. نه ترسونده ، نه تشجیع کرده! فقط یک تأثیر در افکارم گذاشته ، اینکه به این نتیجه رسیدم که این جامعه ، هنوز نه تنها برای پیشرفت و مدرنیته آمادگی نداره ، که حتی برای دموکراسی هم گنجایش و ظرفیت نداره.

من ، سالهاست در تعریف و برداشت مفهوم «وطن»‌ تفکر و تردید میکنم ؛ سالهای بسیار به نسبت عمری که تاکنون داشتم. شاید از اوایل دوره ی دبستان. سالهاست در برزخ میان وطن پرستی و فاشیسم از یک سو ، و جهان وطنی از سوی دیگه معلق بودم ، یک دوره از زندگی م ، بنا به دلایلی ، کاملا وطن پرست بودم ، و در یک دوره ی دیگه از زندگی م ، بنا به دلایلی ، احساس و عشق به وطن رو یک امر بیهوده تلقی میکردم. حال ، در جایی که الان و اکنون ایستادم ، وقتی بالاتر از خودم ، بیرون از خودم ، بیرون از جامعه م ، بیرون از ذهن خودم ، بیرون از ذهن بقیه ی موجودات می ایستم و به ماجرا نگاه میکنم ، به این نتیجه میرسم: من ، معتقدم علاقه به موطن و زادگاه ، یک امر طبیعی و لازم هست ، چرا که ما دوران هایی از زندگی مون رو از آغاز تولد تا مرگ در موطن مون میگذرونیم ، و بالطبع خاطرات و درون مایه ی ذهنی ما در زادگاه مون شکل و قوام میگیره. اما سوالی که برام مهمه ، اینکه چرا باید این حس ، از مرحله ی علاقه فراتر بره و به مرحله ی تعصب و فاشیسم برسه؟ چرا باید یک صرفا خط مرزی و صرفا تفاوت نژادی ، باعث اختلاف افتادن ، و دید منفی نسبت به سایر خارجین در این محدوده بشه؟ اگه قرار باشه تمام ساکنین مناطق مرزبندی شده ، نسبت به ساکنین سایر مناطق ، حس جنگ طلبی و دشمنی داشته باشن ، پس جای منطق و برادری و هم نوع دوستی کجاست؟ طبیعتا ، وقتی ما نسبت به مردم سایر کشورها حس دوستی نداشته باشیم ، پس نباید انتظار داشته باشیم که اون ها هم نسبت به ما حس دوستی داشته باشن ، و همین ، به صورت یک چرخه ی معیوب باعث افزایش تنش و اختلاف میشه.

به یاد دارم استوری یکی از فالوورهای اینستاگرامم رو که همچین چیزی نوشته بود: من یک آدم فاسد هم وطن رو به پنجاه تا خارجی ترجیح میدم. 

و من ، در عجب شدم که تفاوت های غیراختیاری بین آدم ها میتونه این قدر شکاف بین اونها بیندازه .


بگذریم ، به پیشنهاد ساوندکلود مشغول شنیدن آهنگایی هستم که بیشترشون به پلی لیست م اضافه میشن:

vienn.waltz  theme from papillon

waltz 2 from jazz suite - eyes wide shut

و ...


برشی از کتاب درمان شوپنهاور:

«عشق میان والدین ، موجب عشق و مهربانی نسبت به فرزندان می شود. گاهی داستان هایی میشنویم درباره ی والدینی که عشق فراوان شان نسبت به یکدیگر ، همه ی عشق موجود در خانه را می بلعد و تنها عشقی نیم سوز و نه چندان آتشین برای بچه ها بر جای می گذارد. ولی این نگاه اقتصادی دودوتا چهارتا به عشق بی معناست. عکس آن صحیح است: فرد هرچه بیشتر عاشق باشد ، رفتاری محبت آمیزتر نسبت به فرزندان و به همه در پیش میگیرد.

اعتماد نخستینی که لازمه ی عشق به دیگران و باورداشتن عشق دیگران نسبت به خود و یا عشق به زندگی ست ، در کودکانی که از عشق مادر محرومند ، شکل نمی گیرد. آن ها در بزرگسالی با دیگران احساس غریبی می کنند و به درون خود میگریزند و زندگی شان به رابطه ای خصمانه و رقابت با دیگران می گذرد.»

نیمه شبی زمستانی با چاشنی حرارت تابستانی

( این یکی دو خط ، پی نوشت هست ، ولی باید همینجا بنویسمش! اگه میخاید  بیشتر در فضای این متن قرار بگیرین ، این آهنگها رو از ساوندکلود گوش بدین) : 

fight be khatere to 

Ennio Morricone - Chi Mai 

Yann Tiersen / Sur Le Fil Piano

La valse D'Ameliie

A Comme Amour

payman yazdanian  - Biganegan



اتاق نیمه تاریک ، گل ها سرحال ، بشقاب میوه و بیسکویت در سمت راست ، شهر در تاریکی ، مشغول شنیدن آهنگ های فیلم امیلی و سایر آهنگ های پلی لیست شخصی ساوندکلود.


دیروز عصر ، وسط ناهاری که در آستانه ی غروب سفره ش پهن بود ، یکهو ، دلگیری غریبناکی به سراغم اومد. دیدن آفتاب کم فروغ غروب زمستونی ، دلم و ذهنم رو خیلی غمگین کرد. ناهار رو نیمه کاره رها کردم ، لباس پوشیدم و از علی خدافظی کردم و پیاده راه افتادم ، آلبوم بی نام چاوشی رو پلی کردم و تا اول باهنر قدم زدم و بعد ، رفتم سمت منزل حبیب ، برای دیدنش و خداحافظی ازش ، که میخواست بره سربازی. قدمی زدیم ، صحبتی کردیم و یکی دوساعتی در منزل شون صحبت کردیم دو نفری. تغییراتش در طی این چند ماه ، کاملا آشکار بود. مدت زیادی نیست که همدیگه رو میشناسیم و با همدیگه هم صحبتیم ، اما همدردیم ، و همین داغ دل های پردردمون ، ما رو به همدیگه نزدیک کرده ، انگار که سالهاست همدیگه رو میشناسیم و با هم هم صحبتیم... یک جا ، بهش گفتم دوست دارم این صحبتهامون رو ضبط کنم تا برای همیشه داشته باشمشون ، تا بعدها بهشون گوش بدم ، و هم صدات رو ، صدای پر از اندوه و دردت رو ، بشنوم ، و هم به یاد دغدغه ها ، دلگرفتگی ها و غم هایی بیفتم که این روزها در دل هامون خونه کرده...


 سه چار هفته ای هست تقریبا که ساوندکلود رو نصب کردم ، یه پلی لیست ساختم به اسم آی دی تلگرامم ، همون آی دی همیشگی! آهنگهایی که خوشم میاد رو داخل اضافه میکنم . آهنگهایی که خیلی دوستشون دارم رو اینجا بعضیاشونو پیدا کردم ، به خاطر تشابه با اهنگایی که گوش میدم ، ساوند کلود بهم پیشنهادشون میده و ته دلم غنج میره با شنیدنشون ، و ته دلم یه کم میگیره ، به خاطر غمبار بودنشون.


«قهرمان فروتن» از ماریو بارگاس یوسا ، تقریبا در حال تموم شدنه. کتاب قشنگی بود. بعضی کتابها هستن ، که آدمو وادار به فکر کردن میکنن ، بعضی کتاب ها ، آدمو از فکر و خیال رها میکنن. این رمان ، از اون کتاب هایی بود که از فکر و خیال دنیای اطراف آدمو دور میکنه ، و آدمو به دوردورها میبره ، به آمریکای لاتین . 


امروز ، رفته بودم دانشکده دارو. متوجه شدم مراسم ترحیم یکی از دانشجوهایی بوده که یکی دو هفته ی دیگه قرار بوده از پایان نامه ش دفاع کنه. و باز به این فکر کردم ، که این دنیا ، این زیستن ، این عمر ، این همه دویدن ها ، این همه رسیدن ها و نرسیدن ها، این همه امیدها و ناامیدی ها ، چقدر در سایه ی دوگانه ی زندگی و مرگ رنگ میبازه . رنگ باختنی عجیب ، غریب ، غیرقابل درک در بعضی لحظات...


امروز عصر ، رفتیم استخر ، بعد از مدت ها  . در سونای خشک ، مطابق معمول ، ده دقیقه ای وارد حالت مدیتیشن  شدم. و به چیزهای خوب فکر کردم. به چیزهای خوب. مدیتیشن رو دوست دارم ، سالهاست ، گه گاه انجام میدم ،و لااقل برای چند لحظه میتونم به این فکر کنم که همه چیز خوبه ، و همه چیز خوب پیش میره ، و خودم رو با رویاها ، با خیال ها ، فریب بدم.


دلم بارون میخاد ، یا برف. که زیرش قدم بزنم ، و فکر وخیال منو احاطه کنه...


لطیف هملت میگوید:


با هم که باشیم

سه تاییم

من ، تو و بوسه

بی هم چهارتاییم

تو با تنهایی

من با رنج...


قیصر امین پور ، می فرماد:


وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا
باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بی تو
روز مبادا است!



نیمه شب زمستانی و غوطه در تفکر درباب اهداف زندگی

پشت میز نشستم ، فابریزیو پاترلینی گوش میدم ، نور خفیف چراغ مطالعه اتاق رو روشن میکنه ، گلها : متجلی ، دل در حالت نیمه قرار ، ذهن : نیمه آرام ، شب :آرام ، صدای شهر : در گوش همهمه کنان.

چند روزیه به این فکر میکنم که چرا این قدر میدویم ، برای رسیدن به خیلی چیزها؟ قراره به کجا برسیم که همیشه اینقدر سراسیمه و هراسانیم؟ کدوم هدف در زندگی ما رو اینقدر دچار اضطراب و هراس کرده؟  به این فکر میکنم که من ، که  خودم رو موجودی «سرگشته در کشاکش طوفان روزگار» تلقی میکنم ، چرا اینقدر در پی این هستم که زندگی م رو بر طبق اصول سازماندهی شده ی اجتماعی ای بچینم که به بسیاری از قواعدش اعتقاد و یا علاقه ندارم؟ چرا باید زندگی م رو ، زندگی ای که میتونه فقط بیست و چهار سال ، بیست و هشت سال ، سی سال ، چهل سال ، یا پنجاه سال ناقابل طول بکشه رو ، مطابق برنامه ی زندگی افرادی طرح ریزی کنم که هشتاد سال زندگی کردن ، اون هم با تفکرات و علائق و سبک زندگی ای متفاوت با من! 

خلاصه عرض کنم: چند روزیه در باب اهداف بزرگ و کوچیک زندگی م مردد ام! انگار در درونم ، یک صدایی ، یک حسی ، یک احساس غریبِ   آشنایی بهم میگه باید درباره ی اهداف زندگی بیشتر بشینم فکر کنم . 

حرف و مصداق و مثال درباره این مساله در ذهنم زیاده...این تفکرات و این ذهنیات ، شاید باعث تغییر نگرش بزرگی در سبک زندگی م بشه . امیدوارم نتیجه ی خوبی داشته باشه.


این حرفها به کنار ، تابحال باهاتون درباره مرگ صحبت کرده بودم؟ من ، رابطه ی بدی با نفس مرگ ندارم ، خیلی وقته فکر مرگ ، باعث تحرک و پویایی زندگی م میشه ، و بهم انرژی میده ، و باعث میشه از تک تک لحظاتم لذت ببرم. حتی درباره ی نحوه ی دستیابی به مرگ هم گاهی فکر میکنم. در واقع از بین تمام تجربیاتم در مواجهه با مرگ افراد در جهان واقعی ، شخصیت های کتاب ها و فیلم ها ، به سه نوع نحوه ی دستیابی به مرگ علاقه مند شدم : اولی ، مرگ آنژولراس در بینوایان ، که ایستاده و با پرچم برافراشته ی آزادی ، مرگ رو در آغوش کشید ، دومی ، ژان والژان ، که در آرامش به مرگ دست یافت ، و سومی که از همه شون برام جذاب تر بود ، مرگ آنتوان تیبو در کتاب خانواده ی تیبو . البته که رسیدن به این انحاء مرگ ، به دلیل غیرقابل پیش بینی بودن زندگی ، تقریبا غیرقابل تصوره ، ولی فکر کردن بهش جالبه‌!‌ 


یک شعر از شاملو ، که بسیار بسیار بسیار بسیار دوستش دارم :


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.


روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری‌ست.

روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند

قفل

افسانه‌یی‌ست

و قلب

برای زندگی بس است.


روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.


روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست

تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم.


روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست

تا کمترین سرود، بوسه باشد.


روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود.


روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…


و من آن روز را انتظار می‌کشم

حتا روزی

که دیگر

نباشم.


#احمد_شاملو

الان که دارم این سطور رو مینویسم ، هوا ، یهویی خیلی سرد شده دوباره و ابرا ، کل شهر رو پوشوندن ، و دارن ذره ذره پایین تر میان! همین الان یه لحظه دلم یه مه غلیظ خواست ، طوری که اتاقم کلا توی مه قرار بگیره و بتونم ازین بالا غرق شدن شهر رو در ابر ببینم ، و بعد هم به همراه اتاقم غرق شم توی مه ، و تصور کنم که روی عرشه ی کشتی ای هستم که توی مه غلیظ و سرد ، داره دریا رو میشکافه و جلو میره ، و باز کنار رفتن مه رو از روی شهر ببینم  و خونه هایی رو ببینم که یکی یکی از مه میان بیرون...

خلاصه ، هوا سرد شده و آذرماه از راه رسیده و حتی نصفه شده!‌ هرسال آذر ، ماه سختی بوده برای من !‌ از این نظر که غالبا توی دو سه روزش ، احساس افسردگی عمیقی رو معمولا تجربه میکردم. باید ببینم امسال چه تدارکی برام دیده!

بخش روان هفته ی قبل تموم شد. امتحان مون با دکتر فیاض بود و اونقدر پرستیژ و اخلاقش جذاب بود که اصن نگو! من نفر آخر گروه بودم که باید مصاحبه میکردم . نفرای قبلی  ، هرکدوم حدود ده الی پونزده دقیقه با یک مریض مصاحبه کردن و آخر هر مصاحبه ، استاد نقاط ضعف و قوت شون رو بهشون گوشزد میکرد. من که رفتم مصاحبه کنم ، انتظار داشتم مثل یکی از بچه ها استرس بگیرم! ولی در حضور استاد و چهار نفر رزیدنت و شیش نفر دیگه از استاژرا که همگی زل زده بودن بهم ، تونستن یه مصاحبه خوب با بیماری که روبروم نشسته بود بکنم! برگای خودم ریخته بود درواقع ، انتظار نداشتم از خودم. رضا هم دو سه بار در روزهای بعد بهم گفت که برگای خود استاد هم ریخته بود! اینا رو گفتم که هم یه حس خودتعریفی ای از خودم بروز بدم ، هم بگم روان هم به رشته های موردعلاقه م برای تخصص اضافه شد!!


نم نم بارون شروع شد الان . این هفته ، هوای مشهد خیلی آلوده بود. توی اون روزایی که هوا ، پلشت بود و خفقان آور ، یاد هوای لطیف و خنک روستا می افتادم ، که آدم میتونست ریه هاش رو صفا بده و هیچ ترسی از نفس کشیدن نداشته باشه. هوای صبح های روستا ، آتشی که روشنه ، نسیم خنکی که میوزه ، شبنم هایی که روی گلبرگ ها نشسته ، پرنده ای که روی شاخه ی درخت میخونه ، صدای پای آب داخل جوی وسط حیاط ، گرگ و میش بودن هوا ، افتادن پرتوی آفتاب روی دیوار روبرویی ایوان ، پخش شدن نور ، چای زغالی و قوری چینی و استکان کوچک و نعلبکی گلدار ، آبنبات هل دار ، نون و پنیر و سبزی و سفره ای که برکت ش همیشگیه!‌ من ، اسیر زندگی شدم ، من اسیر زندگی شهری شدم ، من خیلی چیزها رو  از دست دادم در شهر. کاش یک امشبی رو روستا بودم. من ، سرمای روستا رو چشیدم ، من گرمای روستا رو تجربه کردم . من شب های طولانیِ   غریبانه ی روستا رو چشیدم. من ، علی رغم همه ی اینا ، علی رغم همه ی سختی هاش ، باز میگم که روستا ، یک جای بی بدیل برای انسان شدن و انسان بودنه ، یک محل ناب برای بی دغل زندگی کردن و صاف و بی ریا موندن.


پادکست ترجمان رو جدیدا پیدا کردم ، به پیشنهاد یکی از دوستان. مرور و تحلیلی هست بر مسائل روزمره و جالب زندگی ، با دیدی علمی.  دو سه قسمت ش رو گوش دادم ، و واقعا جالب بود برام. به شما هم پیشنهاد میکنم گوش کنین.


چند شب قبل ، فیلم بدنام رو دیدم ، از آلفرد هیچکاک. کلاسیک قشنگی بود ، و من هم که عاشق سینمای کلاسیک! این که در لابلای فیلم های جدید و سینما و سبک های جدید ، همچین علاقه ای به کلاسیک دارم رو غنیمت میدونم و شما رو هم به سینمای کلاسیک دعوت میکنم!


دلتنگ خونه ام ، و دلتنگ ابتهاج خوندن قبل خواب ، و دلتنگ سرمای سخت کویر ، و آفتاب بی رمق غروب مزرعه ها ، و اندوهِ  انبوهِ   بی نشانی که ناگاه در دلم شعله میکشه...

برف ، برف ، برف

باز دوباره پشت پنجره نشستم ، روبروم نه تا گل ترگل و ورگل نشستن. شوپن میشنوم ؛ نور مرطوب و  ملایم و خنک ،  از لابلای ابرای درهم فشرده ی سنگین رد میشه و میاد داخل اتاق. بیرون ، برف میباره ، اگه بارش برف همینطوره ادامه داشته باشه  ، امشب زمین سفیدپوش میشه. 

این شش روزی که اینترنت قطع بود ، خیلی دردسر برای همه مون ایجاد شد. خیلی. ولی خب ، سعی کردم خودم رو وفق بدم . اول از همه این که بعد از حدود یک ماه و نیم ، عصرا رفتم دانشکده و درس خوندم و دوستامو دیدم. کتاب هواخواه رو که داشتم میخوندم ، با سرعت بیشتری خوندم و دیشب تمومش کردم. شب ها هم سعی کردم زودتر بخوابم تا برنامه م مرتب تر شه. یک چیزی رو هم فهمیدم! اینکه ما سهواً  یا عمداً  ، به سمت وابستگی بیش از حد به اینترنت و در واقع فضای «مجازی » رفتیم. منظورم از فضای مجازی ، صرفا برنامه هایی مثل تلگرام ، واتساپ ، اینستاگرام و امثالهم نیست ، بلکه فضایی هست غیر از فضای واقعی و ملموس و در دسترس سریع! فهمیدم خیلی از مطالب ، علم ، دانش ، آگاهی و سرگرمی های ما صرفا و صرفا در همین فضاهایی که اسمشونو بردم محصور شده ، یعنی اگه من رو برای یک هفته از گوشی هوشمند و یا حتی اینترنت محروم کنی ، من نه تنها در انجام کارهای پیش پا افتاده ی خودم کم توان و حتی ناتوان خواهم بود ، که حتی شاید تا حدودی هویت قانونی و حقیقی م رو هم خدشه دار ببینم! فکر کن ، دیشب با خودم فکر میکردم در حال حاضر اگه یک نسخه ی ساده برای درمان سنگ کلیه بخوان ، من سه راه پیش روی خودم دارم ، اول این که به معلومات خودم که در ذهنم ثبت شده رجوع کنم ، دوم اینکه به اطلاعات و یادداشت های خودم در دفترچه ها و کتاب ها مراجعه کنم ، و سوم اینکه به گوشی خودم پناه ببرم و از داخل کانال های تلگرام مخصوص نسخه نویسی یا پی دی اف ها و عکس های مربوط به این مطلب ، پاسخ اون مطلب رو بیابم. 

در نگاه اول ، شاید رجوع به گوشی و اینترنت ، ساده ترین ، مستندترین و بدون اشکال ترین راه باشه ، چون علاوه بر این که حجم زیادی از اطلاعات رو در درون خودش ذخیره کرده ، خیلی راحت هم در دسترس هست . بعدش مراجعه به دفترچه ها و کتاب ها راه منطقی ای باشه ، و بعد از اون ، مراجعه به معلومات خودمون و فشار آوردن به مغز و حافظه و فسفر سوزوندن برای یاداوری آموخته ها ! 

حالا فکرش رو بکن به هر دلیلی من از همه چیز محروم باشم. مثلا طی یک هفته ی گذشته به اینترنت دسترسی نداشته باشم ، یا گوشیم رو در اختیار نداشته باشم ، یا در یه روستای دورافتاده باشم که بجز خودم هیچ چیز دیگه ای در اختیارم نباشه! در اون شرایط ، من قراره چطور کار خودم رو انجام بدم ؟ 

همین فکرا ، منو به این نتیجه رسوند که باید خیلی خیلی خیلییی بیشتر ، سعی کنم فضای مجازیِ  ابریِ   معلوماتم رو ، به فضای ملموس و در دسترس ذهنم تبدیل کنم . اول از همه با مکتوب کردن اونها و بعد با به خاطر سپردن این مطالب  ، به نحوی که هر اتفاقی خارج از حیطه ی نورون های مغزم ، نتونه به این اطلاعات خدشه ای وارد کنه!


فک کن ، من توی دو سه سال اخیر ، حتی یه غزل درست و حسابی و کامل هم حفظ نکردم هااا! همه رو توی تلگرام و گوگل سرچ میکردم یا نهایتا از کتابایی که داشتم میخوندم ، زحمت حفظ کردنشونو به خودم ندادم حتی!


این کتاب هواخواه که دیشب تمومش کردم  ، داستان یه جاسوس هواخواه کمونیسته ، که اعترافات ش رو نوشته . کتاب خوبی بود واقعا. فضای حاکم بر جامعه ی کمونیستی ویتنام رو بعد از جنگ میان کمونیست های شمال و ضدکمونیست های جنوب تشریح کرد. و این که چرا ، چگونه و چطور ، این جنگ صرفا و صرفا برای «هیچی»‌ شروع شد و ادامه پیدا کرد ، و این که این همه آدم فقط و فقط برای «هیچی» مردن و نابود شدن. و من با خودم فکر کردم که چقدر جامعه ی این روزهای ما ، شبیه جامعه ی کمونیستی شوروی و چین و ویتنام اون روزهاست ، جامعه ای بسته و خفقان آور که برای رسیدن به  «هیچی»‌  زور میزنه ، و  چه به «هیچی»‌برسه و چه نرسه ، در هر صورت باخته!


باغ بی برگی

موقعیت فضاییم ، و شرایط محیط اطرافم از نظر نور ، سایه ، صدا ، حرارت و نمای محیط طوری هست که دوست دارم یه نفری باشه که بتونه یه عکس ازم بگیره ،به نحوی که تمام این شرایط توش ثبت بشه ، و بعد اون عکس رو بذارم توی یه آلبومی که فقط سی و دو تا عکس میشه داخلش گذاشت! یعنی این شرایطو جزو حالات منتخب زندگی م قرار میدم! و اگه به طور متوسط ، آدم بخاد شصت هفتاد سال زندگی کنه ، هر دو سه سال یک بار میتونه همچین عکس هایی رو ثبت کنه!‌ حالا این شرایط چی هست که اینقدر جالبه برام!؟ هیچی ، یه چیزای خیلی معمولی شاید باشه ، ولی کنار هم بودنشون خیلی برام جذاب و جالب توجهه ، مخصوصا توی این لحظه که عصر جمعه هم هست و آدم بیشتر از اون که باید ، ذهنش یطوریه! 

نور ملایم یک ساعت مونده به غروب از پنجره میاد داخل ، خورشید هم پشت ابرای مخصوص پاییز پنهونه و همین باعث میشه نور ملایم تر بشه ، گل ها همه روی میز نشستن و بی سر و صدان ، چراغ مطالعه در حال حاضر صورتشو جلو آورده و داره تایپ کردن منو نگاه میکنه ، یه لیوان نوشیدنی آب سیب ، کنار لپتاب عه و هر چند دقیقه یه بار ، یه جرعه ازش مینوشم ، شوفاژ روشنه و صدای گرم جریان آب رو میشنوم ، و صدای تیک تاک ساعت رو که ساعت چهار و هفت  دقیقه و چهل ثانیه رو نشون میده ، و  صدای شهر رو از ورای پنجره ی بسته میشنوم. آسمون هم ابریه ، هوا هم ساکن .

دوست دارم از خیلی چیزا بنویسم ، مثلا از این بنویسم که چند روزی هست میل دارم شبا بیشتر از این که بخوام «هی بیرون ول بچرخم و تفریح کنم و با بچه ها بگم و بخندم »، «توی اتاق بمونم و کتاب بخونم و فیلم ببینم و درس بخونم و به کارای دیگه ای که علاقه دارم برسم.»  . البته میدونم که این باعث میشه دوباره وارد فاز افسردگی بشم ، ولی برای یکی دو هفته شاید همچین اتفاقی لازم باشه. همونطور که توی سه چهار روز اخیر یه مقدار سعی کردم به همین سمت برم.

یک جرعه آب سیب ، و خب ، الان که توی بخش روان هستم ، این فکر توی ذهنم افتاده که یه سری مصاحبه های خودساخته ای بنویسم با محوریت تفکرات و توهمات اسکیزوفرنی! یعنی محور اصلی این نوشته ها ، خودم باشم و ایده هاش حاصل برخوردم با افراد اسکیزوفرن و همچنین تخیلات خودم باشه. یک جورایی ، تخصص روانپزشکی هم به فهرست تخصص های موردعلاقه م اضافه شده . و فکر میکنم رشته ی خوبی باشه.

یک  عکس دیدم ، با یک تکه از شعر باغ بی برگی 

«باغ بی برگی 

خنده اش خونی ست اشک آمیز...»

عکس ، و این تکه شعر ، من رو یاد باغ انار باباحاجی انداخت . باغ انار ، مخصوصا در هوای گرفته ی نیمه ی پاییز به بعد ، خیلی دل من رو رنجور می کنه ، یعنی اصلا دلم میخاد کارد بزنم و قلبم رو از جا دربیارم ، بهش زل بزنم بگم ببین اصن زندگی کردن ارزش اینو داره که بیای لابلای این درختای خون به دل گرفته ، هی آسمون به ریسمون ببافی و فکر و خیال کنی و دلتو آتیش بزنی!؟ اصن میخای نباشی ؟  میخای نفس نکشی یا اگه کشیدی بوی دود و خون بدی؟ د لامصب یه کم شل کن این بدمصبو دیگه ! تا کی میخای هر سال ، ور دل این غروبای پاییز ، پاشی بیای وسط این درختا ، اونم تازه درختایی که نه برگ و بار دارن ، نه دل و دماغ حرف زدن ، هی فکر و خیال کنی و به صدای کلاغای بی حمیت این دور و بر گوش کنی ؟ آخه یه سال ، دو سال ، سه سال ، نه که تو از همون اول بچگی که یادته ، همینطوری بودی ! از همون اول یه چیزیت میشد ، یه طور دیگه بودی اصن !‌ این  هوا  و این زندگی به مزاجت نمیساخت ! د آخه کی میخای دست برداری ؟ اینقدر فک میکنی که آخرش یه تخت ، کنار پنجره ی  اتاق آخر راهروی بیمارستان ابن سینا نصیبت میشه هااا ، بترس ازون روز! دیگه خود دانی! 

یه جرعه ی مشتی تر آب سیب ، و ادامه:

ببین من اصن حس و حال خیلی کارا رو ندارم !خیلی وقته که بیشتر کارا رو از سر تفریح و تفنن انجام میدم ، یعنی همون کارا رو اگه مجبور باشم هاا ، با اکراه و با کلی ناز و منت انجام میدم ، همینه که خیلی وقته زندگی هم دیگه منو جدی نمیگیره ، یعنی دیگه به چشم یه رفیق تفریحی نگا میکنه! حالا این که این نوع نگاه ، دو طرفه س ، میتونه جالب باشه!

چند تا تصویر گوشه ی ذهنم مونده ، حیفم میاد ثبت شون نکنم 

از نظر توالی ذهنی و زمانی ، از آخریش شروع میکنم ، همین دو ساعت پیش بود که داشتم ناهار میخوردم ، سفره پهن بود ، نون لواش ، ازین لواش های عصر جدید که نه داخل تنور ، که روی این غلطک ها پخته میشه ، هم بود ، خوراک واویشکای داغ هم بود ، سبزی هم بود ، ترشی هایی که مامان دو هفته قبل برام گذاشته بود و آورده بودم مشهد هم بود ، پرده ی پنجره رو هم زده بودم کنار ، نور ، همونقدر ملایم که انتظار میرفت ، تیک تاک ساعت هم بود ، اپیزود ۴۱ م دیالوگ باکس رو میشنیدم  ، که خیلی خوب بود ، بعد همینطور از ورای مردمک های چشمم ، این صحنه هایی که توصیف کردم توی ذهنم ثبت شد! میدونی !‌ من دیوونه م شاید!‌ یعنی این تصویری که گفتم ، یه تصویر خیلی ساده و معمولی شاید باشه  ، واسه خیلی ها اتفاق میفته ، واسه همه یعنی!‌ خیلی وقتا هم اتفاق میفته ، ولی نمیدونم چرا برای من یه لحظه همچون مسرت و لذت و گشایش ذهنی ای رقم میزنه ، اون سطح سروتونین و دوپامین چرا با همچین نمای بسته و معمولی ای باید آزاد بشه توی مغزم !؟ حتی همین الان که دارم اینا رو درباره ی اون تصویر مینویسم ، دوباره یه سطحی از سروتونین توی مغزم آزاد شد!

نمای بعدی : هفته  ی پیش بود ، همین موقعا تقریبا ، عصر جمعه ، ساعتای ۳.۵ . از میدون شهدا قدم میزدم سمت میدون شریعتی. دو قدم جلوتر از متروی سعدی ، همونطوری که موسیقی میشنفتم ، یه پیرمردی رو دیدم ، زار و نزار روی یه نیمکت نشسته بود ، ژولیده و کمرخم ، سیگار میکشید ، یه درخت توت قدیمی هم کنارش بود ، میخواستم عکس بگیرم ازش  ، گفتم بده!‌ صحنه ای بود که خیلی دوس داشتم به عنوان یه شات از جامعه ، از نمای شهر ، ثبت میشد ، که نشد!

نمای بعدی هم مربوط به همون ادامه ی مسیره ، توی خیابون دانشگاه ، آفتابِ   در حال غروب ، مستقیم توی چشمام بود و باهاش چشم تو چشم بودم. البته لذت میبردم ازش ، یه صحنه ای ، انعکاس این نور رو روی نوار براق کف پیاده رو دنبال کردم ، یه جورایی هیپنوتیزم شده بودم ، اولین بار بود که همچین حس غریب و عجیبی رو تجربه میکردم. 


اپیزود ۴۱ دیالوگ باکس رو بشنفین ، هم توی خود کانال دیالوگ باکس هست ، هم توی هواخواه فرستادمش امروز! 

این دلستر سیب شرکت JoJo هم خوشمزه س!


اتفاقای جدید!

آخر هفته ی قبل ، رضا رو دیدم ، ارشد ادبیات فردوسی قبول شد و اومد مشهد . ما همدیگه رو بیشتر از اینستاگرام میشناختیم ، و البته چند باری هم هم مسیر و هم صحبت شده بودیم با هم. پنج شنبه ، مجالی شد و دوری در شهر زدیم و پیتزاخونه ای رفتیم و شیرینی قبولی ارشد رو گرفتیم! و درباره ی خیلی خیلی خیلی چیزها صحبت کردیم. و عجیب بود که دل هامون این قدر به هم نزدیک بود و در اندیشه مون ، این قدر وجه اشتراک داشتیم با هم! جمعه ، با حامد و پویا و امیر و رضا ، رفتیم باغ وکیل آباد. ناهار خوردیم و دوری زدیم تا غروب ، هوا ، عالی بود ، درختا ، کم کم مهیای پاییز میشدن ، و دورهمی جالبی شد. شب هم شام رو کنار هم بودیم و خیلی خوش گذشت!

شنبه ، با رضا رفتیم بازار. لباس خریدیم . یه سر هم به پاساژ مهتاب سعدی زدیم. رفیق رضا ، مصطفی رو دیدیم که از قضا ، فامیل دراومدیم با همدیگه. مصطفی هم مث رضا ، خوش برخورد و خوش اخلاق و در یک کلام ، «آدم حسابی»‌بود. از هم صحبتی باهاشون آدم خسته نمیشه. به برکت هم نشینی شون ، با کتاب فروشی هیواد آشنا شدم ، در طبقه ی منفی یک پاساژ مهتاب . آقای واعظی ، صاحب کتاب فروشی بود . خیلی خوش برخورد و محترم ، و کتاب ها هم با قیمت مناسب و عالی. مساحت کتاب فروشی زیاد نبود ولی اونقدر کتاب داشت و اون قدر فضای خوب و دلنشینی درش حاکم بود که تصمیم گرفتم تبدیلش کنم به محل اصلی خرید کتاب های مدنظرم در آینده. 

امروز ، عصر ، رفتم دانشکده . درس خوندم ، و سر شب هم به جلسه ی خوانش بنیاد فردوسی رفتم. ازین به بعد بنیاد فردوسی رو هم در لیست جاهایی قرار خواهم داد که باید بیشتر بهشون سر بزنم. 

احساس می کنم این پنج سالی که مشهد بودم ، فقط به اندازه ی یکی دو سال ش رو مفید استفاده کردم. اگه که به دوران اول دانشگاهم برمی گشتم و همین تجربه ی امروز رو داشتم  ،از وقتم  خیلی بهتر استفاده می کردم. ولی همین که الان به این نتیجه رسیدم هم خیلی خوبه و امیدوارم که در سال های آینده ای که اینجا هستم بهتر استفاده کنم از زمانی که در اختیار دارم.

امشب ، با پویا قدم میزدیم و صحبت میکردیم. ماه رو دیدیم ، در افق مغرب ، نیمه روشن ، و در حال غروب بر فراز کوه های جنوب غرب. مهیب بود ، مهیب. نشستیم به دیدن ش. 

این روزا ، حال و احوالم بهتره ، ولی یه کم دلشوره دارم واسه بعضی کارا. نمیدونم قراره چی بشه.

پریروز و امروز ، ناهار شله خوردیم ، بعدش که خوابیدم ، کلی خواب آشفته دیدم! معده ی پر هم اسباب زحمته ها!

امروز بعد کنسل شدن کلاس ، ساعتای نه صب رفتیم املت ، کافه سیدهاشمی. ازونجاهایی که خیلی میچسبه ، فضاش عالیه ، غذاش عالیه ، و باید نه یک بار ، که چندین بار تجربه ش کرد.



جهان ، در آستانه ی ...

پادکست میشنوم ، ذهنم رو بستم به شوپن ، پادکست های کانالا و رادیوهای مختلف ، شجریان ... حرف بسیار است ، اما ...

چند روز قبل ، در هیاهوی زندگی ، در هیاهوی روزمرگی ، در هیاهوی عادت ها و مشغولی ها و مسخرگی ها ، یک عصر رو پا شدیم و رفتیم کافه ری را. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. اون قدر که دیگه حرفی نداشتیم. و شعر خوندیم . و خودمون رو و بخش هایی از ذهن مون رو افشا کردیم. اونقدر حرف زدیم که به مرحله ای رسیدیم که اسمش رو نمیدونم چی بذارم ، شاید« کفایت خودافشاگری» یا بهتره اصلا به زنجیر کلمه ها نکشیم این حس بی نهایت رو. همونجا بود که یک لحظه ، در میان هیاهوی حرف ها و صداها و کلمه ها و آهنگی که پخش میشد ، نگاهم رفت و خیره شد در انتهای خیزران بلندی که روبروی چشم هام ، تا آسمون میرسید ، و نگاهم قفل شد روی برگ های تازه ی خیزران ، و آسمان سیاه شب ش که بی نهایت بود ، و همه ی صداهای مبهم ، همه ی کلمه ها ، همه ی هیاهوی اطراف ناپدید شد و فقط صدای آهنگ رو میشنیدم ، و خودم رو در یک جهان موازی دیدم که همونجا نشسته بودم و ... بعد آروم آروم برگشتم به واقعیت ، و اون چند دقیقه ، برام یک زندگی طولانی بود.

اونجا ، فهمیدیم که همه مون ، آروم آروم در تنهایی ای وارد شدیم که ترک کردنش خیلی سخته ، به سکوت و کم حرفی ای عادت کردیم که شکستنش ، آرامش و خواب رو ازمون میگیره ، و رسیدن به این حس مشترک ، برای همه مون عجیب ، و لذت بخش بود!


دیشب ، فیلم «بمب یک عاشقانه»‌ رو دیدم. قشنگ بود. و لذت و اندوه و خویشتن یادآوری غمباری رو برام به همراه داشت...


دو تا پیج اینستای خیلی خوب پیدا کردم. خیلی خوب ، یعنی از نظر من هم عکس و هم متن قوی ای داره. و ممکنه نظر بقیه چیز دیگه ای باشه. اولی پیج بهرام محمدی فرد ، عکاس جنگ ایران و عراق که عکس هاش رو به اشتراک میذاره همراه با متن های خودنوشته ای که واقعااا و واقعاااا و واقعاااااا خوبن. من ، چندان موافق تداعی های مکرر صحنه های غمبار گذشته نیستم ، چه صحنه های جنگ ، چه صحنه های فقدان ، و... ، اما دیدن اون عکس ها که نشان گر چهره ها ، غم ها ، خوشحالی ها ، و زیبایی های بدون روتوش بود ، من رو به فکر فرو برد ، و خوندن متن های عمیق و دقیق عکاس این صحنه ها ، که متناسب با هرعکس بود ، من رو ترغیب کرد که بیشتر باید از این عکس ها دید و ازین توضیحات خوند، چرا که یک روایت واقعی و عینی از حوادث ، افراد ، و فضای حاکم بر محیط های جنگ هست ، بر خلاف بسیاری از منابع دیگه که صرفا به بخش هایی از این ابعاد میپردازن. 

پیج دوم ، پیج مهدی یزدانی خرم بود که از قبل تر ها دنبالش می کردم ، اما امروز پست آخرش رو خوندم و بیشتر به قلمش علاقه مند  شدم ، و امیدوارم در آینده بتونم کتاب هاش رو بخونم.


احوالات!

این چند روز اخیر به شدت احساس کم حرفی و کم حوصلگی برای صحبت کردن داشتم!‌ البته من همیشه یه حالت پایه ی کم حرفی رو دارم ، و فقط مواقع خاص و معدودی هست که زیادتر از حد معمولم حرف میزنم و افراد معدودی هستن که کنارشون پرحرفی می کنم ، ولی این چند روز اخیر خیلی فرق داشت ، حتی دیروز که با ممدصادق بیرون رفته بودیم ، انتظار داشتم بیشتر حرف بزنم ولی اینطوری نبود!‌ احساس میکنم همنشینی باهام بیشتر از قبل برای بقیه کسالت آوره و این حس جالبی نیست.
چند روز قبل ، با یکی از دوستام صحبت میکردم. درباره ی مهاجرت ، و از استرالیا برام گفت و درباره ی رفتن و سفر و هیچهایک و فراغ بال بودن صحبت کردیم ، که خیلی حس جالب و قشنگی داشت. پر شدم از انرژی.
یه کتاب ده دوازده روز قبل خریدم ، از کتابفروشی جاودان خرد. خیلی جالبه! هدفم از خریدش این بود که به یکی هدیه ش بدم ، ولی الان که دارم میخونمش بیشتر و بیشتر و بیشتر عاشقش میشم و اصن شاید هدیه ش ندم و برم یه کادوی دیگه بخرم!!:))) اسمشم بعدا میگم!:))))

این گلدونا رو کم کم دارم از اتاق مصباح برمیگردونم اتاق خودم!‌ توی دو هفته ی تعطیلات ، زحمت نگهداری شون رو کشیده بود ، دو هفته هم هست که اومدم مشهد و هنوز چندتاشون پیش مصباح موندن. فک کنم اونقدر فضای اتاقش خوب و پر از گل و گیاه و آکواریوم عه که ترجیح میدن همونجا بمونن!

خب ، تابستون هم که دیگه میشه گفت تموم شد!‌کم کم باید واسه پاییز آماده شم!‌ پاییز خیلی خوبه ، فقط کاش میشد روزاش طولانی تر میبود تا میشد راحت تر رفت بیرون و قدم زد. حالا دیگه نمیخوام زیاد از بدفاز بازی هام توی پاییز بنویسم اینجا ، چون در طی دو سه ماه آینده اونقدر خواهم نوشت ازشون که دچار تهوع استفراغ شین و کهیر بزنین!‌ولی خب ، خیزید و خز آرید که هنگام خزان است و باد خنک از جانب خوارزم وزان است…!

هفته قبل فیلم «سرگذشت شگفت انگیز امیلی» رو دیدم ، سرگذشت یک فرد درونگرا مثل خودم و چالش ها و مصیبت هایی که دچارش هست. درون گرایی شاید از دور خیلی خوب و رمانتیک و جالب به نظر برسه ، ولی در واقع اگه از حد معمول خودش فراتر بره واقعا آدم رو دچار مشکل میکنه ، اون موقع دیگه نمیشه احساسات ، نیازها و نظر واقعی خودت رو درباره ی افراد و وقایع پیرامونت صریح بگی ، بیشتر مکالمات و زندگی ت به درون خودت منتقل میشه و همین کم کم باعث دورشدن بیشترت از بقیه میشه  و فوقع ما وقع!
دیشب هم «احتمال بارش اسیدی» رو دیدم ، با بازی شمس لنگرودی. تنهایی انسان معاصر رو به تصویر کشید ، و چه قدر قشنگ به تصویر کشید! تنهایی ای که فقط وقتی متوجه ش میشیم که بتونیم دقیق به خودمون و اطرافمون خیره بشیم!

امروز یه پادکست شنیدم ، از رادیو دیو ، به اسم« به تهران گوش می کنید» ، این هم درباره ی همون چیزهایی بود که خیلی ذهنم رو درگیر خودش میکرد گه گاه : تنهایی ، شلوغی ، صدا ، آلودگی ، زندگی شهری ، تنهایی ، تنهایی ، تنهایی!

همین 
پاییزتون پر از رنگای زرد و سرخ و نارنجی!

چه کنم ، یا چه بگویم؟

 سه هفته ای  هست ننوشتم ،( فک کنم سه هفته شده) ، خیلی هم دوست داشتم بنویسم  ، ولی نمی شد

یک هفته ش منتهی به امتحان پایان بخش بود ، سخت مثل همیشه. 

دو هفته ش هم تعطیلات بود! خب ، این دفعه انتظار داشتم که خیلی کارا بکنم ، تهران برم ، یحتمل شمال برم ، و کلا استفاده کنم از این پونزده روزی که بیکار بودم. ولی اتفاقایی افتاد که نشد برم. و بعدش هم که دیگه خودم ترجیح دادم که بقیه ی تعطیلات رو جایی نرم و این دو سه روز آخر رو فقط یه دوری همین دور و برا زدیم که البته خوب و جالب بود!


شبا ، با ریحانه شعر میخوندیم، سعدی و مهدی فرجی و ابتهاج و ... خیلی قشنگ و روون میخوند. چند تا وویس از شعرخوندنش گرفتم. 


یه شب، حدود ده شب قبل تر ، نیمه شب با بابا رفتیم باغ واسه آبیاری. حدود ساعتای سه و نیم اینا. آسمان مهیب بود ، بس که ستاره ها زیاد بودن و چشم رو خیره میکردن. یک جا ، ماه رو دیدم که داشت طلوع میکرد، یه هلال نازک و نارنجی ، از افق مشرق طلوع میکرد و من ، خیره شدم بهش ، و اونقدر تصویر زیبایی بود که آرزو میکنم یک بار دیگه تکرار شه اون شب و اون آسمون و اون فضا ، ولی تکرار نخواهد شد. نشستم لب آب ، صدای جیرجیرکا میومد ، صدای پارس سگ ها میومد ، صدای زوزه ی گرگا از دور میومد. صدای آب جاری لابلای بوته ها ، صدای نسیم خنک نیمه شب کویر ، اسمش رو میذارم صدای شب ، و همونجا حدود نیم دقیقه ، صدای شب رو با گوشی ضبط کردم. و عالی بود به نظر خودم. وقتی با هدفون گوش میدم به این صدا و چشامو میبندم ، دقیقا همون تصویر میاد جلو چشمم ، همون تصویر جاویدان.


چند شب رفتم دوچرخه سواری سمت پارک بالا ، خوش گذشت ، دوچرخه سواری توی شب های این شهرو دوست دارم. واقعا حس خوبی بهم میده.


امشب ، اومدم مشهد. خب ، توی تعطیلات ، وقتی حوصله م سر میرفت ، با خودم میگفتم کاش مشهد بودم و ایام تعطیل رو اونجا دور میزدم. امروز عصر دلم گرفت ، گفتم کاش مشهد نمیومدم و چند روز دیگه تعطیل میبودم و خونه بودم!! در واقع ، به قول ازدمیر آصف :

دل آدمی به هنگام بهار 

زمستان را می خواهد

و به وقت زمستان ، بهار را!

دلتنگ میشود 

آدمی

برای هرآنچه که دور است...


آیا باید همیشه به هم رسید؟

بی خیال شو!

بعضی چیزها

وقتی که نیستند

زیبایند...


خب ، بهرحال ، امشب دوباره برگشتم مشهد ، و واقعا و واقعا و واقعا ، نمیدونم که این پاییزی که داره میاد ، چطور انقدر سریع از راه رسید. چطور بهار و تابستون ، انقدر زود گذشت و چطور دوباره موسم برگ ریزون شد ، موسمی که من ، دوباره به درون خودم کوچ خواهم کرد.


صدای شب رو بشنو:

صدای شب