-
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1398 21:42
هفته قبل ، یادتونه که چقدر خوش گذشت!؟ این هفته برعکسش شده! از دیروز ، سرماخوردگی یقه مو گرفته ولم نمی کنه!البته اون قدرا شدید هم نیست ولی انگار ته حلق آدم ، هزار تا پشته ی خار انبار کردن و آدم هی دوست داره خنج بزنه به حلقش ، و بدی ش هم اینه که با این خنج زدنا فقط بدتر میشه اوضاع! دیروز ، هوا خیلی سرد بود ، یه دوش...
-
بارون اردی بهشتی
سهشنبه 3 اردیبهشت 1398 22:16
امروز ، هوا خیلی سرد شده بود...البته سه چهار روزی هست که اینجا هوا ابری و سرده ، و من دارم کم کم وارد فاز ذهنی پاییز و زمستون خودم میشم ، ذهنم یه مقدار پر میشه از خیال و غم !البته خیلی خفیف و کمه! میشینم یه کم پشت پنجره و چایی و شعر و آهنگ و یه مقدار هم رمان و گاها درس...امروز بعد کلاس ، رفتم ارغوان ، کلی از بچه ها...
-
شب های روشن
یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 16:31
دیشب ، رفتیم حرم . مسیر خیلی شلوغ بود و مجبور شدیم حدود یک ساعت تا حرم رو پیاده بریم...توی مسیر هم چندتایی ایستگاه صلواتی دیدیم و دلی از عزا در آوردیم...کلی هم صحبت کردیم و خندیدیم...هوا هم خنک بود و ابری...حرم البته زیاد شلوغ نبود...مجال زیارتی شد و نمازی و دعایی و بعد هم برگشتیم...توی راه برگشت ، با دو تا از بچه های...
-
آخر هفته!
جمعه 30 فروردین 1398 21:54
پریروز ، عصر ، دم دمای غروب علیز گفت بریم پارک! خودمم دلم میکشید که یه بیرونی برم و دوری بزنم! تازه رضا هم اومده بود! سریع لباس پوشیدیم و زدیم بیرون! ربع ساعت بعد پارک بودیم!سه تایی گشتیم توی پارک و کلی حرف زدیم ، هوا خیلی خوب بود ، بهاری و مطبوع ...واسه شام هم رفتیم سه تا سیب زمینی چیکن شنیسل با سس زیاد گرفتیم و...
-
الیوم!
سهشنبه 27 فروردین 1398 00:02
خب ، کم کم دارم به بارون عادت میکنم و ترک کردنش برام سخت شده! باید بیدار که میشم صدای نم نم برخورد قطره های بارون به پنجره ی اتاق ، اولین صدایی باشه که میشنوم...باید کوهای ابرآلود روبروی اتاق و زمین سرسبز اطراف ، اولین صحنه ای باشه که میبینم ...نسیم خنک و مرطوب باید اولین هوایی باشه که صبح نفس میکشم...و اگه برام سخته...
-
باران بهاری...
یکشنبه 25 فروردین 1398 22:20
دیروز و امروز ، عصرها خیلی کم و بی کیفیت خوابیدم! دیروز که رفتم جهاد دانشگاهی به خاطر کارگاه نحوه برخورد با کودکان آسیب دیده ، که خیلی هم کارگاه شلوغ و خوبی بود ، چند تا از همکلاسی ها هم بودن ، وسط کارگاه هم چای و کیک رو برداشتم و رفتم پایین و زیر نم نم بارون قدم زدم و چای داغ نوشیدم!بعدش هم رفتم دانشکده و یه نیم...
-
شرح ایام بهار
جمعه 23 فروردین 1398 13:30
دیروز صبح ، ساعتای ۸.۵ رفتم سمت بیمارستان ، برای کلاس های تئوری...سر کلاس هم یه مقدار سه تفنگدار خوندم و توی فجازی چرخیدم...ساعت دوازده تموم شد ، بعد ناهار که اومدم اتاق ، یه حس تعلیق و رهایی زیبایی داشتم ، مث اون حس رهایی پنج شنبه ی آخر قبل از عید که تا یه مدت خودم از هر قید و بندی رها می دیدم...یک ساعت به غروب راه...
-
بهار دلکش
چهارشنبه 21 فروردین 1398 22:51
دیروز رفتم جلسه ارغوان ، یه دورهمی صمیمی و فوق العاده ، با دوستای علاقه مند به ادبیات...بعد از جلسه هم صحبتی کردیم درباره ی مراسمی که احتمالا در اردیبهشت ماه برگزار کنیم برای بزرگداشت سعدی... دیروز و امروز هم رفتم دوباره سالن مطالعه ی دانشکده...امروز عصر که حتی اتاق هم نیومدم ، بعد ناهار رفتم کلاس مسمومین ، که توی...
-
حسب حال امروز
دوشنبه 19 فروردین 1398 21:20
امروز صبح وقتی بیدار شدم چشام کاسه ی خون بود! بس که خسته بودم! از پنجره که نگاه انداختم به بیرون ، دیدم یه مه غلیظ کل کوه های سمت جنوب رو پوشونده و هوا گرفته اس...ظهر هم موقع برگشت از بیمارستان ، نم نم بارون شروع شد و اون قدر هوا رو مطبوع کرده بود که حد نداشت...تو تاکسی که نشستم ، شروع کردم به گوش دادن به کتاب صوتی که...
-
امروز
یکشنبه 18 فروردین 1398 22:20
امروز ، صبح رفتیم بخش اطفال ، مثل همیشه...خوب بود ، یه مقدار با استاد صحبت کردیم و ظهر هم کلاس رو پیچوندم و اومدم ناهار! بعد ناهار هم چرت گوارای بهاری ، و ساعتای ۵ رفتم دانشکده ...هوا خیلی خوب بود ، آفتابی و بهارگونه...چای ریختم واسه خودم و یه مقدار توی سالن مطالعه درس خوندم! نمی دونم چرا این قدر سالن مطالعه شلوغه!!...
-
لاله های هلندی
شنبه 17 فروردین 1398 22:46
امروز عصر ، بعد از مدت های مدید ، رفتم سالن مطالعه ی دانشکده...بهار دانشکده رو خیلی دوست دارم...پنجمین سالی هست که بهارش رو تجربه می کنم ، بهاری پر از گلای رنگارنگ و درختای پر از شکوفه و آسمون ابری و بارون های بی خبرش رو... یه مقدار اول درس خوندم ، بعد طبق تصمیمی که از قبل داشتم ، رفتم پارک ملت ، علی هم اومد! هوا ابری...
-
Midnight In Paris
چهارشنبه 14 فروردین 1398 02:36
پریشب ، فیلم نیمه شب در پاریس رو دیدم...داستان مرد و زنی بود که به پاریس سفر کرده بودن ، مرد که یه نویسنده بود ، عاشق پاریس شده بود ، عاشق قدم زدن زیر بارون توی این شهر و فضایی که بر این شهر حاکم بود...فیلم با این جملات از سوی مرد شروع شد: «هیچ شهری مثل این شهر توی دنیا نیست ؛ هیچ وقت نبوده! میتونی تصور کنی این شهر...
-
لبخنده
دوشنبه 12 فروردین 1398 00:47
امشب حین خوندن کامنت های وبلاگ حضرت باران ، که در جواب کامنت من ، تیکه ای از شعر مرحوم گلچین گیلانی رو نوشته بودن ، (همون شعر معروف شون ، کودکی ده ساله بودم...) یاد گلچین گیلانی افتادم ، و باز یادم افتاد که چهار سال قبل ، توی دفتر خاطراتم ، یکی دو تا شعر از مجد الدین میر فخرایی متخلص به گلچین گیلانی نوشته بودم...همین...
-
از یاد می روی...
یکشنبه 11 فروردین 1398 02:14
از یاد می روی گویی هیچگاه نبوده ای... چون مرگ یک پرنده چون کنیسه ای متروک از یاد می روی... چون عشق رهگذر چون گل به دست باد چون گل میان برف از یاد می روی... محمود درویش صدای قدم زدن روی زمین پر از خاک و ماسه ، توی سکوت عمیق نیمه شب ...این صدا رو موقعی شنیدم که از ماشین پیاده شدم ، بین ماشین و در حیاط دو سه قدم راه رفتم...
-
امروز
جمعه 9 فروردین 1398 23:07
امروز بعد از یه مدت نسبتا طولانی و به واسطه ی دومادی یکی از شاگردای بابا ، رفتیم روستای ییلاقی خور...وسط راه ، هوا ابری شد و بارون بارید...هوا عالی بود ، بهاری و خنک...رسیدیم به مقصد و دیدیم از داخل مسیلی که وسط روستا بود ، یه مقدار آب جریان داشت...بعد از ناهار هم یه چرخی زدیم داخل روستا ، بابا خونه ی محل سکونتش رو...
-
مزرعه گندم
جمعه 9 فروردین 1398 02:04
یکی دو ساعت مونده به سحر ، نگاه انداختم به حیاط ، هنوز بارون می بارید ، چشمم افتاد به دیوار مقابلم که انگار نم کشیده بود کامل ، صدای بارون بود و صدای سکوت بی انتهای شب ...یاد اون قسمت از صد سال تنهایی مارکز افتادم که چهار سال و یازده ماه و دو روز طول بارون بارید ، اون قدر که از لابلای چرخ دنده های ماشین ها گل رویید و...
-
امروزی که گذشت
پنجشنبه 8 فروردین 1398 01:17
روزی که گذشت یکی از دوستانم رو دیدم و یک دفتر سررسید زیبا بهم هدیه داد ، قشنگ ترین سررسیدی بود که تا حالا هدیه گرفته بودم!من کلا دایره ی انتخاب های کمی برای هدیه گرفتن و هدیه دادن دارم ، معمولا کتاب هدیه میدم و یا لوازم تحریر و یا گل ، و معمولا دوست دارم کتاب یا سررسید یا خودکار و گل و نهایتا جوراب هدیه بگیرم! که...
-
ایام عید!
یکشنبه 4 فروردین 1398 15:13
خب ، این سه چار روز که به دید و بازدید گذشت! هرچند که مثل ایام سابق رونقی نداره این دید و بازدید ها ، اما بهرترتیب جای شکرش باقیه که در همین حد هم باقی مونده این رسم و رسومات! روز اول عید ، دم دمای غروب موقع برگشتن از نظام آباد ، حین رانندگی ، چشمم افتاد به ماه شب پونزده که داشت از پشت کوها و ابرا طلوع میکرد...به...
-
یک سالی که گذشت
چهارشنبه 29 اسفند 1397 20:02
امروز رفتم و یادداشت های اسفند و فروردین سه سال قبل رو خوندم...عید جالبی بود سال ۹۵ ، و نمیدونم چرا اون قدر تونستم خوب بگذرونمش... شب آخر سال ۹۴ یه مطلب نوشته بودم درباره ی کارایی که توی اون سال کرده بودم ، البته بیشتر شامل کتابایی بود که خونده بودم...تصمیم گرفتم واسه ی امسال هم بنویسم یه مطلبی.... سال نود و هفت خیلی...
-
شمعدونی
سهشنبه 28 اسفند 1397 11:33
دیشب رفتیم گل فروشی یکی از رفقای عزیز...نشستیم و از هر دری صحبت کردیم و یه چایی دبش برامون آورد و آخر سر هم یه گل شمعدونی انتخاب کردم واسه خونه...با گلای صورتی ش دلبری می کرد! یه استوری گذاشتم و گفتم بچه ها اسم براش انتخاب کنن! و اسامی جالبی هم گفتن بعضا...گفتم عکسشم بذارم اینجا واسه تون و شما هم اگه اسمی دوست دارین...
-
شرح ایام
دوشنبه 27 اسفند 1397 01:41
پریشب برگشتیم خونه ، بعد پنج هفته قبلا از خوبی بخش اطفال گفته بودم!این هفته آخر هم خیلی خوب گذشت...و همونطور که شاید گفته باشم براتون ، حتی یه روز واسه ادامه ی مسیرم ممکنه برم اطفال بخونم! پریشب اینجا خیلی بارون خوبی اومد ، امشب هم بارون بارید خیلی شدییید...دایی زنگ زد و صحبت کردیم و گفت طرفای یزد شون هم دم غروبی...
-
عصر شعر و ترانه
یکشنبه 19 اسفند 1397 00:18
امروز رفتم جلسه ی عصر شعر و ترانه...خیلی وقت بود که تبلیغ جلسات عصر شعر و ترانه ی تهران رو توی پیج آقای عبدالجبار کاکایی میدیدم و همیشه حسرت میخوردم که کاش میتونستم این جلسات رو شرکت کنم ، تا این که توی این شهر هم این جلسه برگزار شد ، با حضور استاد محمدعلی بهمنی ، عبدالجبار کاکایی ، غلامرضا طریقی ، سعید بیابانکی ،...
-
شرح ایام!
جمعه 17 اسفند 1397 01:02
عارض شم به خدمت تون که بخش اطفال هم به نظر بخش جالبی میاد ها! یه پسر بچه سیزده ماهه داشتیم توی بخش ، یه چند روزی بستری بود! این روزای آخری دل همه مون رو بدست آورده بود ، بس که آروم بود و خوشگل و خوش اخلاق! خواستم روز آخری باهاش عکس بگیرم که دیگه خواب بود و نشد! شاید هفته بعد که بیاد درمونگاه بشه ببینمش! اسمش نیکان...
-
آخر هفته!
جمعه 10 اسفند 1397 19:57
جمعه ، ساعت هفت و بیست دقیقه شب ، پشت پنجره ی نیمه باز ، اتاق نیمه تاریک ، هوا اسفندگاهی! دیشب رفتیم پردیس کتاب ، نم نم بارون می زد ، چند تایی کتاب خوب به چشمم خورد ، یه کتاب کودک برای ریحانه خریدم و یه کتاب غزل از نجمه زارع هم برای خودم... بعد از پردیس هم رفتیم حرم ، بارون شدیدتر شده بود و صفای حرم دوچندان...یه گلدون...
-
باران اسفندگان...
دوشنبه 6 اسفند 1397 20:00
خب ، مطابق معمول ، نشستم پشت پنجره ، یه مقدار پنجره رو باز کردم و هوای بارون زده سرک میکشه داخل اتاق...نم نم بارون میباره و هوا لطافت بهار رو داره و سرمای زمستون رو... امروز عصر روزهایی افتادم که برامون نامه میومد...روزایی که هنوز این قدر بزرگ نشده بودیم که دل ببندیم به خوشی و ناخوشی دنیا...روزایی که فقط با دیدن...
-
سرو سرای کهن
یکشنبه 5 اسفند 1397 00:43
دیروز به دعوت یکی از دوستانِ جان ، به مراسمی سرو سرای کهن رفتم ، که از طرف موسسه ی خردسرای فردوسی و با همکاری باغ حکمت ترشیز برگزار شده بود...مراسم فوق العاده ای بود ، با حضور دکتر یاحقی ، دکتر سادات ، دکتر رامپور صدر نبوی ، دکتر خسروی و دکتر خاتمی پور و جمع زیادی از عاشقان ادبیات و فرهنگ... درباره سرو هزار و چهارصد...
-
سرگیجه
یکشنبه 5 اسفند 1397 00:12
آینده به نحو وحشتناکی نامطمئن بود…هیچ چیزی ، بجز عشق ، بجز زندگی در زمان حال ، به جز آفتابِ روی برگ ها معنی و مفهوم نداشت سرگیجه پی یر بوالو / توماس نارسژاک کتاب سرگیجه جزو کتاب های قشنگی بود که خودم اخیرا...امیدوارم شما هم اگه خوندین لذت ببرین ازش
-
امروزی که گذشت
جمعه 3 اسفند 1397 01:32
روزی که گذشت ، بعد از مدت ها فقط و فقط کلاس تئوری داشتیم ، از ساعت هفت و نیم صبح نشستیم سر کلاس و ساعت دو تموم شد کلاس ها ، و فقط یک ربع اون وسط مسط ها تونستیم استراحت کنیم ، اصلا نتونستم درست و حسابی کلاس رو تحمل کنم و گوش بدم به درس ها ...اصولا چندان اعتقادی به کلاس ها ندارم و تقریبا بیشتر مطالبی که رو توی این سال...
-
برف ، اسفند ، غزل غزل ترانه تو
پنجشنبه 2 اسفند 1397 01:04
دیشب اینجا برف اومد! یه برف خیلی قشنگ و آروم و ملایم ، رفتیم قدم زدیم زیر برف و یه مقدار خرت و پرت خریدم و بازم قدم زدیم و دو ساعت بعد برگشتم اتاق ، هوا هم سرد بود ، تا حدود ساعتای یک که بیدار بودم هنوز داشت برف میومد. صبح که بیدار شدم چِشَم به کوهای اطراف افتاد که پر بودن از برف ، و درختا هم همینطور ، یه عکس گرفتم...
-
فراق!
سهشنبه 30 بهمن 1397 18:39
سه ماهه ننوشتم! فکر کنم تا حالا توی این چهارسالی که وبلاگ رو مینویسم ، چنین دوره ی طولانی ای رو از دست ندادم برای نوشتن! هرچند که جاهای دیگه مینوشتم ولی وبلاگ رو تا حالا این قدر ازش دور نیفتاده بودم! چند تا علت داشت ، علت اول همون همیشگی ، تنبلی بالفطره ای که همیشه تو وجودم بوده!! دومی ، سنگینی بخشا و درسایی بود که...